کفن های شهرداری


كفن­ هاي شهرداری

به درستی کسی اسم و رسمش را نمی ­شناخت. او را «تمام» صدا می ­زدند. وقتی در جمع نباشد لقب­ های دیگری به او می­ دادند: «تمام تندخو»، «کر» و یا بچه دزد. در لقب دادن به او اختلاف نظر می­ کردند. شاید دلیلش به کم حرفی و سکوت او بر می­ گشت. از حرف زدن درباره ­ی پدر و خانواده ­اش خودداری می ­کرد. می­ گفت:
- کافیه بدونید اسمم تمامه. ساکت می ­شد، بعد مثل اینکه که با خودش حرف بزنه ادامه می ده: خدا عمرم را کوتاه کنه. خدا روزی رو لعنت کنه که به دنیا اومدم.
 اگر کسی اصرار کند با او حرف بزند، مثل سنگ ساکت می ­شد. نفسش بند می­ آمد، انگار می­ خواست به درونش بخزد. زمانی­ که پافشاری زیاد می­ شد، یک­دفعه از کوره در می ­رفت و می ­گفت:
- من چیزی نیستم. نه تمامم و نه دیو. مردم، منو به حال خود بذارید. چند روز از عمرم نمونده. از آینده کسی خبر نداره.
- تمام، می ­خوای بمیری؟
- مرگ، هزار بار بهتر از این زندگی­ یه.
- تو شکوه و شکایت رو دوست داری؟ زندگی ­ات بهتر از دیگرونه. هر روز توی یک خون ه­­ای، می ­خوری و می ­نوشی.
- کاشکی کسی­ که حرف می ­زنه مثِ من زندگی کنه.
حرف ­های تمام دو پهلو و کلی ­بافی بود. سرش را پایین می ­انداخت و خاموش می ­شد تا اشکش پنهان بماند. اشکِ جاری شده روی لباس سیاهش سرازیر می­ شد.  لکه ­های کوچکی درست می ­کرد. این لکه ­ها تیره می ­شدند و زود ناپدید می­ گردند. بعد خاموشِ خاموش می ­شد. به هیچ ­کس فرصت حرف زدن نمی­ داد. وقتی از گریه کردن دست برمی­ داشت، بلند می­ شد، پشت به کسی که با او حرف می­ زد می­ داد و اشکش را پاک می­ کرد.
تمام با لباس مشکی زبرش و چارقد سیاه با نقش­ های قرمز و سبزش چون پرچم غم ­انگیزی بود. لباسش تغییر نمی­ کرد و کسی به شکل دیگری او را ندیده بود.
سعی می ­کنم تصویر آن زن را به یاد بیاورم. تصویر زنی­ که یک­بار او را دیدم که چارقدش را از سرش برداشته و لباس خاکستری رنگی که مادرم به او داده پوشیده بود. چون رؤیا مدت کمی او را دیدم. حتی نسبت به باور خود تردید دارم:
تمام عادت نداشت نزد ما بخـوابد. آن شب نزد ما خوابید و من دلیل آن ­را نمی­ دانستم چون این کار تکرار شد، به نظرم عادی آمد.
غروب برای نوشیدن آب به خانه آمدم. می­ خواستم زود برگردم و بازی را ادامه بدم. همان زن را با لباس خاکستری دیدم که روی پاشوره خم شده و مادرم روی سر او نفت می ­ریخت. این کار به نظرم عجیب آمد. چرا مادر نفت را که در بخاری استفاده می­ کنیم روی سرش می­ ریخت؟
با تعجب از مادرم پرسیدم چرا این­ کار را می­ کنید؟ چشم غره ­ای به من رفت و لبانش را گزید. به من فهماند که ساکت شوم و دخالت نکنم. وقتی آن زن سرش را بلند کرد و مرا دید، از دیدن من تعجب کرد. صورتش را کاملاً دیدم؛ زن دیگری بود که قبلاً ندیده بودم . الآن چهره ­اش و خودش را به یاد نمی ­آورم.
شب، مادرم مرا کنار کشید و به من حالی کرد که نفت بهترین دوا برای کشتن شپش است. سر تمام، پُر از این موجودات خبیث بود. این کار را امر غریبی دانستم و چیزی نگفتم. این موجودات از کجا آمده­ اند؟ مـادرم چرا این­کار را می کرد؟ چـرا تمام در خان هـ­­مان می ­خوابید؟
بعد از آن شب عادت کردم که تمام را شب ­ها در خانه­ مان ببینم. ولی دیگر هرگز او را با لباس خاکستری که کنار پاشوره خم شده بود و مادرم نفت روی سرش می­ ریخت ندیدم. مادرم به همه هشدار داد، کسی نزدیک رختخواب تمام نشود. دیدم مادرم رختخوابش را در روز بیرون می ­آورد و در آفتاب پهن می­ کند. این کار در خانه­ مان معمول نبود به استثنای رختخواب برادر کوچکم که با وجود هشدار مادرم و گاهی کتک زدنش در رختخواب می ­شاشید.
تمام، برای ما زن گنگ و مبهمی­ بود. می ­دانستیم شوهر دارد. هیچ گاه به یاد ندارم درباره­ ی او حرف بزند. فقط یک­بار شنیدم دارد درباره اش حرف می ­زند. البته حرف­ هایش جز نفرین و ناسزا چیز دیگری نبود.
هفته ­ای یک­بار به خانه ­ی خودش می ­رفت و بقیه ­ی روزها از این خانه به آن خانه می­ رفت و باز شب که می­ شد به خانه­ ی ما می­آمد. او کارهای پست و سخت را که دیگران انجام نمی­ دادند انجام می­ داد. مادرم هنگام شستن پشم و یا خاک شویی گندم (که به آن روزهای بزرگ می­ گفت) به او احتیاج داشت. کارش را عقب می­ انداخت تا تمام بیاید و به او کمک کند.
یک روز بعد از مدتی بی ­خبری سر و کله ­ی تمام پیدا شد، با چشمانی باد کرده و لب پایینی شکافته. کیسه­ ی پارچه ­ای خود را پشت در گذاشت و به آشپزخانه رفت. پیش از اینکه مادرم چیزی از او بپرسد و یا با او حرف بزند زیر گریه زد و صدای هق­ هقش بلند شد. مادرم ترسید. همسایه­ ها آمدند و دورش جمع شدند. جواب سؤال آن ­ها را دادن از همه چیز سخت­ تر بود. مادرم کلافه شد. او مرتب اشک می ­ریخت. مادرم حیران شد و چشم پرسشگرانه ­اش را به این سو و آن سو می­ گرداند، انگار از کسی کمک می­ خواست.
پیر زنی گفت مرا با او تنها بگذارید. وقتی­ همه­ ی زنان بیرون رفتند از او خواست آرام شود و روی خود را بشوید و به خدا پناه ببرد. کمی بعد پیر زن بیرون آمد و گفت تمام، آرام نمی­ گیرد. چیز نگران کننده ­ای هم نیست. سپس توضیح داد، علت غیبت یک ماهه تمام بیمار بودن دخترش و سپس فوت او بوده. همه متأسف شدند و ابراز همدردی کردند. بعد شنیدم پنج روز پس از فوت دخترش که از شوهر اولش بود، شوهرش ازدواج می­ کند. او به شوهرش که به سوگواری و احساسات او احترام نگذاشته بود اعتراض می­ کند. شوهرش هم این موضوع را بهانه کرده، او را کتک زده و از خانه بیرن می­ اندازد.
حالا دیگر تمام، جزیی از محله­ ی ما شده بـود. خانـه ­ی معینی نداشت و در خانه ­هایی که کار می­ کرد می ­خوابید.
بعد از مدتی در یک غروب غم ­انگیز مرد غریبه­ ای را دیدم. کوتاه قامت و تکیده بود. شکسته بود و آثار کارِ طاقت ­فرسا و گذران عمر در چهره ­اش دیده می­ شد. به آرامی گام بر می­ داشت و درباره ­ی تمام می­ پرسید. جلوی در خانه ­ای ایستاد که به او گفته شد، او آنجاست.
کمی بعد صحن ه­ی عجیبی دیدم:
تمام، در را باز کرد. به محض اینکه او را دید در را باز بست. نفرین و ناسزا چون فواره­ ای از دهانش خارج شد. مرد مأیوسانه با او حرف می­ زد. تمام هر وقت صدایش را می ­شنید، بد و بیراهش بلندتر می ­شد. این کار ادامه پیدا کرد تا اینکه صاحبان خانه میان آن دو واسطه شدند. تمام گفت: خود را می­ کشد. بعد داد و فریادش فروکش کرده و تمام آرام گرفت.
ساعتی پس از غروب موکب کوچکی در سکوت از خیابان محله می­ گذشت. بعد از اینکه او قول شرف داده بود و به خاک پدرش قسم خورده که آن زن دیگر در خانه نیست، گریه و زاری جایش را به لبخندی تلخ داد! این صحنه به صورت تابلویی در خاطره­ ی کسانی­ که دیدند و یا شنیدند باقی ماند.
کمی بعد تمام، حقیقت را به مادرم گفت، شوهرش با ازدواج با آن زن با سر توی چاه افتاد. همه بر چیز دروغ و نیرنگ استوار بود. شوهر به طمعِ مالِ آن زن با او ازدواج کرد، ولی چیزی به دست نیاورد. زن هم تصور می ­کرد با مردی قوی ازدواج می ­کند. چند هفته که گذشت دروغ و نیرنگ آشکار شد. زن ادعا کرد هیچ مالی ندارد و از اول هم نداشته و حرف ­های زشتی به مرد زد و بدون اینکه چیزی بگوید و یا شوهرش بداند کجا رفته، فرار کرد.
مرد چند روز منتظر شد، زن برنگشت. بعد تصمیم گرفت با تمام آشتی کند.
فاصله ­ی میان آن ­ها زیاد شد. تمام، دیگر آن تمامِ گذشته نبود. او زیاد در محله ­مان  می­ ماند. سعی می ­کرد روزی یک بار به خانه ­اش سر بزند. وقتی به خانه ­اش می­رفت زود برمی ­گشت. آن مرد هم دیگر به محله­ ی ما نیامد و کسی درباره ­ی او چیزی نشنید. میان آن­ ها شکر آب شد. چند بار تمام در حالی­ که آثار ضرب و جرح بر صورت­ و دست­ هایش معلوم بود، به محله ­مان آمد.
مادر چاهی بود که او تمام چیزهایش را در آن دفن می­ کرد. رازش و پول کمش. او مبلغ پس ­اندازش را از مادرم می­ پرسید. تمام، تلاش می­ کرد این مبلغ را زیاد کند تا به مقدار مورد نظرش برساند. او بیشتر از آن مبلغ نمی ­خواست. هر روز از مادرم می­ پرسید که چقدر مانده تا به آن مبلغ برسد. ادامه می­ داد من الاغم و قدر پولی ­که به ­دست می­ آوردم، نمی­ دانستم. به مادرم تأکید می ­کرد، هرچه خواهش و گریه کنم چیزی از پس­ اندازم به من نده.
این موضوع جز اسرار ماند. مادرم آن راز را فاش نکرد، مگر در یک روز غم ­انگیز.
او حریص بود تا آن مبلغ را جمع کند. مبلغی ­که تنها خودش می ­دانست. زیاد کار می ­کرد و سعی داشت این راز برملا نشود. بارها از مادرم پرسیدم، این چه دیوانگی است که تمام را وا می­ دارد تمام روز را کار بکند تا پولی را که لازم ندارد جمع کند، و یا شاید من این­طور فکر می­ کنم. مادرم حرف ­هایی به من زد که تا سال ­ها همچنان دلم را به درد می­ آورد.
صبر مادرم تمام شد. گفت:
- پسرم، تو هنوز کوچکی و این کارا رو درک نمی­کنی. تمام، به خاطر ترس از آن روز کار و پس ­انداز می­ کنه!
- مادر، کدام روز؟
- روز مرگ.
- مرگ و زندگی سخته و احتیاج به پول دارن!
- مادر، چطور؟
تحمل سؤال­ های مرا نداشت، گفت:
- وقتی دخترش مرد تمام آه در بساط نداشتند تا برایش کَفَن بخرند. شهرداری کَفن و دَفن او رو به عهده گرفت. کفن شهرداری کوتاه و نازک بود. بدن دختر را خوب نپوشاند. تمام از آن وقت دچار عذاب وجدان شده است. الآن تلاش می­ کنه پول کَفَن را پس­ انداز کنه. حالا فهمیدی که چرا پس ­انداز می­ کنه؟
حرف مادرم را نفهمیدم. این قضیه همچنان حیرانم می ­کرد و ترس و وحشت در دلم می ­انداخت.
در صبح زود یک روز زمستانی ما داشتیم هیزم را داخل خان می ­بردیم. تمام را دیدیم که با چهره ­ی کـبود به سوی خانه ­ی ما می ­دوید. لب­ هایش از سرما چون هیزم خشک بودند. تا مادرم را دید خود را روی او انداخت، مادرم را می­ بوسید و گریه می ­کرد. زورکی حرف ­هایش را شنیدم:
- پول­ ها رو می­ خوام... وقتش رسیده!
مادر، با شگفتی بهش نگاه می­ کرد. او مادرم را هل می­ داد و تشویق می­ کرد که زود بجنبد:
- او مُرد، می­ خوایم براش کفن بخریم...
مادر با او بحث نکرد. به سرعت داخل اتاق شد و بسته سفید رنگی را بدون گفتگو در دستش گذاشت.
تمام، از نو بـه محله برگشت. چـون تنـها شد همه ­ی روزهایش را در محله می­ گذراند. بعد از مرگ شوهرش تغییر زیادی پیدا کرد. سکوتش بیش از قبل بود و به ندرت حرف می ­زد. به نظر می ­آید که غم در درونش لانه کرده بود. مادرم تلاش می ­کرد او را از این حالت بیرون بیاورد. به او می­ گفت همه­ ی مردم می ­میرند و نیازی نیست خودت را بکشی.
تمام، با کسی حرف نمی ­زد، ساکت بود و گریه می ­کرد. مادرم از این وضعیت ناراحت شد و سعی کرد با او به نقطه­ ی مشترکی برسد. پس از تلاش زیاد بر سر موضوعی که نمی ­دانستم چیست به توافق رسیدند.
تمام به حالت طبیعی خود بازگشت. به کار خود مشغول شد و دیگر درباره ­ی شوهر مُرده و دخترش حرف نزد. او به آرامش رسید.
مردم محله فِقدان تمام را حس کردند. مادرم بیش از همه دلشوره داشت. احساس بدی دلش را می­ لرزاند. او نگران بود و با خود حرف می ­زد:
- این خواهر، حتماً بیماره. اگه بیمار نبود می ­اومد!
به مادرم می­ گفتیم: تو تمام را می ­شناسی. مدتی غایب می ­شود و بعد می ­آید. این اولین بارش نیست...
تلاش می ­کردیم او را قانع کنیم، می­ گفتیم منتظر باش او می ­آید. یک روز دو روز منتظر می­ ماند، تمام نمی ­آمد و کسی هم از او خبر نداشت!
یک روز صبح مادرم مرا تکان ­داد و ­گفت:
- باید بریم سراغ تمام را بگیریم.
به پهلوی دیگر غلتیدم. تلاش کردم خود را به خواب بزنم، گفتم:
- ولم کن. از دست این زن دیوانه خلاصم کن.
- امروز رو هم منتظر بمون، فردا می ­ریم.
- پس از دیدن این خواب منتظر نمی ­شم.
به آرامی از جا برخاستم. برگشتم  تا به چهره­ ی مادرم نگاه کنم و از او درباره­ ی خواب بپرسم.
- تمام، را چون عروس دیدم... خواب این­جوری یعنی تمام مریضه.
به محله­ ی او رفتیم. محله­ فقیر نشین بود و سر و ته نداشت. خانه ­ها حزن ­انگیز؛ خیابان­ ها غرق در گِل­ و­­لای. بالاتر از آن سکوتی در یک صبح سرد. شروع کردیم درِ خانه­ ها را یکی یکی زدن و پرسیدن؛ هیچ پاسخی دریافت نکردیم:
- تمام؟ کدوم تمام؟
- زنِ پیری... شوهرش دو ماه پیش مُرد.
- زنِ پیری؟ شوهرش مُرده؟ کی هست؟
- اسمش تمام ­ست... اسم کاملش رو نمی­ دونم.
- چه شکلی­ یه؟ در محله تمام­ های زیادی هس. به او چه می­ گن؟ أم عیشة؛ أم عبد؟ أم....
- برادر، به خدا نمی­ دونم.
- گفتند اینجا زندگی­ می­ کنه.
از خانه ­ای به خانه ­ای می ­رفتیم، همان سؤال­ ها با پاسخ ­های عجیب و غریب. از میان چشمان سنگین پرسش­جو، بیش از یک ساعت در گِل­ ولای غوطه­ ور شدیم. از همه پرسیدیم و کسی را جا نگذاشتیم. در آخر محله، نزدیک قبرستان زنی او را شناخت و همه چیز را درباه ­اش گفت:
- تمام، که سراغش رو می ­گیرید سه روز پیش مُرد!
- مطمئنی؟
- بله، مطمئنم. او رو می ­شناسم. در محله­ ی.... کار می­ کرد. شوهرش هم دو ماه پیش مُرد.
- بله دخترم، روز سه شنبه مُرد.
- چطور مُرد؟
زن به اتاق محقری نزدیک قبرستان اشاره کرد و گفت:
- در اون اتاق زندگی می­ کرد.
مادرم برگشت و چند قدم جلوم راه افتاد. همچنان که می­ رفتیم پیر زن داشت چگونگی مرگ تمام را شرح می­ داد.
هنگام بازگشت مادرم غمگین بود و اشک می­ ریخت و زیر لب با خود می ­گفت:
- از چیزی­ که می ­ترسید، اتفاق افتاد. او از مرگ می­ ترسید چون پول کَفَن رو نداشت، شهرداری متولی کفن و دفن او ­شد. سرانجام کفن نازک شهرداری تقدیر او شد.
در بعد از ظهر دیدم، مادرم بسته ­ی کوچکی را باز کرد. محتویاتش را با دست می ­گرداند، بدون اینکه به آن ­ها نگاه کند. آرام بود و حرف­ های نومیدانه­ ای از دهانش بیرون م ی­ریخت.
- این پول چقدر کثیف است. دیگه بدرد تمام نمی ­خورد.

کفن های شهرداری
نویسنده: عبدالرحمن منیف
ترجمه: کاظم آل یاسین



نظرات