شعر

 

                              

مرثیه ای برای ناظم حکمت 


1

موج پاک

 موهای خواهرش را در تاریکی شب می­بافد
ماهی­ ها در تورش می­ لغزند
آسمان به‌ تنگ ­می­ آید و رخت برمی ­بندد
نعش فرزند شاعرش را بر تاب درخشندگی حمل می­ کند
با آواز او جادو می­شوند زنبق­ های ساحلِ سیاه
از هزاران هزار سال
 بر پیشانی­ اش علف، ماسه و هوس ­ها شناور می­ شوند
در حالی­ که دعایش گنگ بود
«اولیس» در زیر پایش مُرد
مُرد سوار کار صحرا
زندگی باز می­ گردد
و می­ گریزد
من، حروف کتاب­ های زرد را نمی­ آرایم
گرد شد
و از گلِ سرخی ­شکفت
کودکِ شاعر باز می­ گردد و با خود حمل می­ کند
گیتار زندگی را
چشمانش را به‌ نم نم باران و رعد و برق باز می­ کند
شاعرِ کودک فرو می­ کند گل سرخی را در موج پاک
کرکس بر فراز «آناطولی»
بال­ هایش را برای جوزا می­ گشاید

۲

آواز خوان دوره گرد

قطارِ شب در باران
از پلِ دنیای ویران می­ گذرد
برایم می­آورد واژه­ها، سیب­ها و گل­ها را
در سینه­ اش برایم حمل می­ کند، از میهن دورم
گیتار، مشتی خاک
و آتش
قطار شب از کناره ­ی رودخانه گذشت
پوشیده از برف و اسرار
خوابیدم و بیدار شدم
سپیده در پنجره­ های قطار بود
سپیده برایم پلی دراز می­ کند تا «استانبول»
ای دلدار من
برایم جامه و جوراب دراز می­ کند:
زیرا زمستان نفوذ می­ کند از دیوارها
آه، ای دلدار من
سفر ما به‌کوه ­های نمک
خودکشی بود

 ۳

عشق در پائیز

برگه­ ی آخر
در باغ، شاهزاده می ­افتد
ای عندلیب مرگ
ای چنگالِ ظهر
مسائل کوچک را فاش مکن
شاهزاده را بیدار مکن
پیروزی را بر چاهِ تاریکِ زندگی ­ام برسان
خود پرستیِ فروپاشیده ­ام را جمع کن
سر ظهر سردم است، مرا بپوشان
دلدار من، چشم بصیر است
ولی دست من کوتاه
آرزوهایم شکافی است کور
کشتی­ ام را سوزاندم
ملوانانم بدون جزیره مُردند
آه، تو ای قصیده ­ی شرور
آه، ای که اسیری
قصاید اثیری ­ام را سوزاندم
عشق بعد از عشق او
آخرین برگه­ ی کتاب زندگی­ ام خواهد بود

۴

مولوی

بشنو از ‌نی چون حکایت می ­­کند…
جلال­ الدین گفت:
-آتش در نی
و در سوز و گداز دوستدارن
و اندوهگین است
نی، حدیث از راه خون­ آلود می­ کند
حکایت می­ کند به ­مانند حکایت سال­ ها
«شیرین» ای دلدار من
«شیرین»
زمان به‌ گردش درآمد
پروانه­ ام سوخت
پیشانی­ ات را پایین انداختی
چراغ خاموش شد، ولی من با رهروان
دوستداران، مویه­ کنندگان
کفنم را حمل می­ کنم
نی با ناله حکایت می­ کند
جلال­الدین گفت:
«رو سر بنه به ­بالین، تنها مرا رها کن»
با مویه کنندگان
«شیرین»، ای دلدار من
«شیرین»

 ۵

پایان

در یونان اعدام شد
دو گُلِ سرخ در شب شکفتند
خونم بر پیشانی ماه خواب­آلود جاری شد
دو عاشق،
از سفر تباهی و غم باز گشتند
قلبم با کودکان در باغ ­های روزگار تپید،
و زد ساعتِ میدان
ای برادران من
سفر ما پایان یافت
بدرود!
ای ناخدا
موج پاک بازگشت، دریا را می ­پیماید
و بازگشت شاعر انسان دوست
به ‌مام میهن
«شیرین»، ای دلدار من
زنگ­ ها به ‌صدا درآمد در شهرهای دودآلود
زیباترین انسان روی زمین
زیباترین ترانه­ ها می­ میرند
سفر ما پایان یافت
بدرود؟
ای انسان!
شاعر- عبدالوهاب البیاتی 
ترجمه: کاظم آل یاسین

«««««»»»»»

                    


                            

 

  مرگ متنبی


نفرین اول
پنجره­ های شهر بسوزند
کلمه­ ها و برگ ­ها پژمرده شوند
شغال ­ها، لاشه­ های نفرین شده را بخورند
و کرکس تو بالای کوهِ خاکستر حاضر ­شود
و تو ناخدای بدون کشتیی
تبعید شده­ی بدون شهری
صلیب تو- کلاغی است که در گذرگاه­ های غم
قار قار می­ کند
آشیانه ­اش را می­ سازد
و در آسیاب می­ میرد
ای صدای نسلی که شکست، درفشش را پاره پاره کرد
ای دنیایی­ که بازرگانان و سیاستمداران آن را به‌ تاراج برند
ای قصاید کودکی یتیم
حتماً، پنجره ­های شهر می ­سوزند
و شغال­ ها، لاشه ­های نفرین شده را می­ خورند
 صدای اول
کودکی­ ام، کشتی مه ­آلودی است
روی دریایی از اشک شناور می ­شود
در بندرگاه ­های خود پیر می ­شود
گرسنه می­ شود
و در لنگرگاه شان وز وز می­ کند
دلسوزی و دلجویی خلیفه­ ی احمق را طلب می­ کند
گدایی می­ کند
شکمش را تکان می ­دهد، و بر شعله­ ی شمع­ ها می­ رقصد
بادبانِ کشتی­ ام کهنه است
ولی او و دریا در انتظارش هست
قصد بازگشت دارد
 صدای دوم
«رُخ» مُرد
تخمی است که در سفره­ ی خلیفه گندید
رُخ در سینی طلایی مُردار شد
ای کف دریا و اسب­ های آتشین
خیز بردارید بر و دروازه ­ها یورش ببرید
و شاعر و دینار را سوراخ سوراخ کنید
تا خلیفه اوراق و گرد و غبار را بخورد
 صدای سوم
«کافور» سرور خلیفه بود
به ‌خورشید و حقیقت قسم
صدای اول
شمشیر پَر من بود
و پرچم بدبختی­
همت کردم بشکنمش
همت کردم بفروشمش
خرگوش­ ها خود پادشاهانند، سنگ سقوطند
و رؤیای دوران زشت مایند
 صدای چهارم
من پیشانی شاعر را با دوات  شکستم
برچشمانش تف انداختم
نور و زندگی را از آن ها ربودم
شمشیرم را در دیوان اشعارش فرو بردم
میان هوادارانش تفرقه انداختم، داستان سرایانش را گمراه کردم
و میان درباریان، سوارکاران و همسانان از او سخریه­ای ساختم
 صدای دوم
شاعر غرق در اندوه و غل و زنجیر
از غربت خود باز می­ گردد، پاره پاره و زخمی
باد چه می­ گوید؟
به‌ شاعر آواره در میهن بردگان
حال آن که
سیاستمدارانِ دزد، بازرگانان و فرومایگان
ماه سرسبز را در گِل و لای می­ غلتانند
پول را زیر پای کنیزی می ­ریزند
و در گرداگردشان دلقک خلیفه
زیاده­روی می­کند در لطیفه ­های بی­ مزه ­ی خود
 مرثیه
ای درفش عشق، سوراخ سوراخ شو چون تنها شاهدی
آه، ای عراق ما، بیست شمشیر گیتار
و دلِ تبعیدیش را سوراخ سوراخ کردند
قورباغه ­ها از هر سو آمدند تا برای از دست رفته مرثیه خوانند
قورباغه­ هایی­ که شراب می­ نوشند
تلیت می­ خورند
شعر بالا می­ آورند
خود طوفان است، ای قصیده ­های شهید
در هوا پرواز کنید و دستار بردگان،
و پیشانی خلیفه ­ی خوشگذران را
با گِل و لای خیابان، و خونابه ‌و چرک و زخم بمالید
 نفرین دوم
ای تمدن، سقوط و تباهی را – با چشم غیب- می ­بینم 
سم اسب­ ها و شغال­ ها را، می ­بینم که
این لاشه­ های نفرین شده را می­ خورند
شهر را غارت می­ کنند
از بین می­ برند نسل ننگ و شکست
و جنایتکاران را
ای دختر سلطان، کلاغ ­ها را روی گنبدت می­ بینم
که با قار قار می ­پوشانند چهره ­ی خورشید را،
خفاش­ ها، مورچه ­ها و موش­ ها را بر پنجره و حیاط خانه ­ها می ­بینم
با گنج­ه ای خلیفه ­ی مست بازی می­ کنند
روی تخت سرد و بالای پلک خواب­آلودش با شادی جست و خیز می­ کنند
می­ جوند موی ریش دلقک خسته را
و می­ خوابند در دستار بردگان
بر دروازه­ هایت طوفان را می­ بینم، ای دختر سلطان
که می ­روبد سیاستمداران و بازرگانان را
اسب­ های آتشین را می ­بینم
که خراب می­ کنند برج و باروها را
شاعر بعد از هزار سال
چشمان خاکی سیاهش
ژرفای زخم را در آسمان می­ کاود
اسبش در مرزهای شهرهای خاک­آلود
در جستجوی سرچشمه­ی آب است
در آسمان
آن سوی چراگاه ­های سرسبز و تپه ­ها شیهه می­ کشد
و با سم خود ستارگان و کودکان را بیدار می ­کند
بیدار می­ کند در حافظه­ ی سال­ها
شراره­ ی سیاه و عشقی ­که در سایه ­ی شمشیر می­ میرد
طوفانی ویران­ کننده و اندوهگین است
بیست زخم
دهانشان را در سینه­ اش باز کردند، و بانگ برآوردند
در خون شعله ­ور کردند، ستارگان را
حال آن که او بر دروازه ­های بغداد و بازارهایش می ­چرخد
  شاعر:  عبدالوهاب البیاتی
ترجمه: کاظم آل یاسین





اگر رهبر ارکستر می بودم


اگر رهبر ارکستر می بودم

 زندگی ام بهتر می بود!
فضای بالای سرم بازتر
و معنی جهان هستی زیباتر می شد!!
اگر رهبر ارکستر می بودم
می داشتم
یک گروه موسیقی که هیچ چیز مانند آن نبود:
هفت اسب اثیری از نژاد عرب
طاقچه ای از قلب های حساس آسیایی
پرنده ی ساری از کشورهای شمال
یوزپلنگی نترس که راه می رود
بالای خط استوا!
و یک بز کوهی که رؤیای خود را در مه نوازش می کند
و با آن بدون ترس از میان ابرهای زمستانه می گذرد
اگر رهبر ارکستر می بودم
سکوتم را بالای هوا می نگاشتم
و بادهای پنجاه ساله را قانع می کردم،
تا با صحرا به نرمی رفتار کنند
طوفان ها را دوباره شکل می دادم
و ابرها را کمی می پراکندم
تا پرتو نوری از پنجره های زندانی قدیمی بگذرد
و کمی با زندانیان بازی کند.
اگر رهبر ارکستر می بودم
اگر با آواز کلام خدا را می خواندم
اگر رهبر ارکستر می بودم
انتقام خود را می گرفتم از جنگ هایی که در خانه ام فریاد می زنند
و از شعله های ناپاک و پژواک
اگر رهبر ارکستر می بودم
مردمان رنگارنگ را دعوت می کردم
رای زندگان نماز می گذاردم در تمام محله ها
و باور می کردم آن چه را انسانِ
صحرا نشین
کوه ها
و دریاها نگفته اند
اگر رهبر ارکستر می بودم
دستم را دور سینه ام حلقه می کردم
و پشت پنجره های خانه ام پنهان می شدم
تا خنده های دخترِ همسایه ام را نشنوم
ابراهیم نصرالله
ترجمه: کاظم آل یاسین


شاهزاده ای در کاخ  یخی ات
*
  ای گران بها ی نادان، کجایی؟
مرا گم کردی، چون می خواستی مالکم شوی
و گم کردی قدرت هماهنگی پرواز ما  را
و حرکت با یک زیردریایی  زرد  را
  * * *
تو کجایی؟
چرا از خود، دشمن آزادیم  ­ساختی؟
 مجبورم  کردی ریشه کنت کنم، از خاک دلم
 * * *
یک روز
تو را هدیه و عطردان صمیمی خود ساختم ...
بدون سقوط در باتلاق حقیرانه  سُنتی
سپیده دم را درتنگ غروبِ  عشق، منفجر کردی
  * * *
یک روز
در این هستی نورانی باز
 چون لوحه ی نورانیِ زنده ای
مخلوقی  روشنفکر بودی
همچو تابلوی نورانی زنده­ای
و طبیعت به  تو می­دهد،
بدون مناقصه رسمی، بدون مزایده علنی
و خارج از تمام چار چوب ها
هوس ها و دیوانگی ها را
  * * *
چرا، ای گران بها ی نادان
 لوحه را شکستی
وکارشناسان قاب ها را فراخوندی؟ 
  * * *
به همان نغمه گوش فرا دادم
و تو را به یاد آوردم  
روزی که سرم  بر سینه ات شناور بود
لحظه ای بود، لحظه­ ی جاودانگی کوتاهی
و در آن لحظه­ ی کوتاه جاودانگی
سوگواری نمی کنیم برای خاطره ­ها 
همان ­گونه که کودک در هنگام تولد نمی ­داند
که روزی مرگش حتمی است  
 * * *
تلاش کردی که در کاخ یخی تو
از من شاهزاده­ ای  بسازی
ولی من ترجیح دادم  که  بمانم 
همچون فقیرِ  بینوایی، در بیابان های آزادیم
 * * *
آه، تو را به یاد می ­آورم
تو را با آرزوی یک  زاهد بیاد می­ آورم
از آن لحظه ­ی خوشبختی غم انگیز
لحظه ای­ که با تو  وداع  کردم
و به دروغ، به  تو وعده  دیدار دوباره دادم
روزها چون گوی در میدان باد می غلتد
چون می­ دانستم که  تو را ترک می کنم
  * * *
روزگار  به سان  رودخانه ای جاری شد و
و من،  راه  بازگشت به سویت را گم کردم
ولی من، همچنان دوستت  دارم
و به راستی تو را رد می­کنم
 * * *
اعتراف می ­کنم !
بیش از هر موجود زنده ای، تو را دوست می­ داشتم !
و بیش از هر موجودی
با تو احساس غربت می ­کردم
با تو احساس امنیتف نزدیک و انس نمی­ کردم 
با تو آن جنون تپنده­ ی  بی پروایی بودم
خوابِ مشتعلی بود..
و تسلیم  به لذت  پستی شد
آه، تو کجایی؟
آنگاه که می­ دانم در حال فرار به طرف دیگر کره خاکی هستم 
 فایده­ ی دانستن  چیست؟
    ** *
آیا تو خوشبختی؟
من  که  نه
ولی  با  انتقام  از تو خوشبختم
تو عاشقی؟
من  که  نه
از روزی که ترکت کردم  در مرزهای هوس 
لحظه های مبارزه  داغ را شناختم
      *    *    *
آیا بیگانه ای؟
من که آری
تکرار می  کنم:  با تو بیگانه ای بیش نبودم
بی تو بیگانه ام
 و با تو تا ابد  بیگانه ام
                                                            
به اثرشاعرشهادت می­دهم
*
عشق من، کتاب شعرش را برایم امضا  کرد
سپس امضا کرد،  دریا و افق را
درختان، گل ­ها  و گنجشکان را
پیاده رو ها، قهوه ­خانه­ ها و خنده­ های کودکان را
قلم را امضا­ کرد
سپس مرا امضا  کرد و رفت
* * *
یار من  اثرش را برشب نهاد
و ستاره ها متولد شدند
* * *
خیره می­شوم  به درخت دوان 
به ماهی که روی پیاده رو پرسه می زند
به لاک پشتی­که صدفش را درمی­آورد و همچو خرگوشی شتابان می دود
به گربه­ی نری که  با اطمینان  با موش­ ها می­رقصد
* * *
و به­ روباه لطیفی­ که­ با دمش گرم می­کند
                      گردن پیر زن پاریسی مستی را                  
جهان­کمی تغییرکرد
  معنی آن، آیا من عاشقم؟ 

   زن عاشق مداد پاک کن
 *
 سراسرشب را با نوشتن نامه های عاشقانه ات می گذرانم
سپس تمام روز بعد را!
 واژه به واژه پاک می­کنم
  چشمانت دو حلقه طلایی اند
  که همیشه اشاره می­کنند..
    به سوی دریای جدایی    
                                                 
   زن دریا    
*
با گچ روی دیوار برایم دایره ای کشید
و به من گفت داخل آن بایست
من،  به سوی  دریا گریختم تا رها شدم
                                     ***                                       
باخشم دنبالم کرد
خشمگینانه  فریاد زد و مرا کوبید و گفت:
قضیه جدیست
«پخش زنده است»
 همراه او باید « به استودیو »  برگردم
تا وسط یک دایره گچی و زیرحلقه­ی نور بایستم
 ***
درمانده و خیس
چون گدای زمستانی
  تلاش کردم به او بگویم
من هم جدی ام!
 ولی( هرگز، هرگز)
 به او اجازه نخواهم داد
تا مرا
درداخل دایره ی رسم شده با گچ
روی دیواری زمینی.. یا تئاتری رهایم کند
هرگز به او اجازه  نخواهم داد، تا در وقت گرفتاری ترکم کند
نه به نامش، نه به نام عشق، نه به نام آوازه
و نه به نام هیچ کس
***
آه قلبم را ببر و مانند سیبی گازم  بگیر
ولی درون دایره بسته­ای زندانم  مکن
* * *
هان این منم،  برای اولین  بار و با ترس می بینم
حرف اول نامت جزیی از دایره است
دنبال ترسیم دایره در اطرافم مباش
***
ساعت دایره­ای شکل است
ولی شن های زمانه
صحرا­یی از رازند
اشکال هندسی  را  به تمسخر می­گیرند
ولی من  از دایره بیزارم
از مربع  و مثلث  نفرت دارم
در یک راه پیمایی علیه مستطیل
علیه متوازی الاضلاع
و علیه تمام درهای بسته همچو  زندان شرکت خواهم کرد
تنها نقطه متحّرک را دوست دارم
امّا خط های موازی
غم هایم را برمی­انگیزند
چون تا ابد می­دوند و  به هم نمی­رسند
بی­آن ­که در میان  و درونشان چیزی تغییر کند
***
می­گریزم از دستت به ساحل دریا
تنها می­ایستم
و با گچ  آزادی
دایره­ی بازی رسم می کنم
که از طرف دریا و افق باز خواهد بود
داخل آن می­پرم
و از آن به سوی دریا می­دوم
دریا... دریا...دریا

 جغدِ عاشق صفر
*
صفر با من مغازله کرد و گفت:
که مهمترین اعداد است.
به او گفتم: تو هیچ نیستی بدون دیگری.
به من گفت: من عاشق همیشگی­ام..
 بدرد نمی­خورم بدون یارم
پس من مهمتر و بزرگ­ترم!

                       اشعار از:  غاده سمان
                       ترجمه: کاظم آل یاسین