داستان کوتاه




زمین و پیرمرد


نجیب محفوظ

ترجمه: کاظم آل یاسین

در حال راهپیمایی روزانه در ساحل نیل در خیابان جبلایه بودم که منظره ی جدیدی نظرم را جلب کرد. آغاز بهار بود و ساعت هفت صبح. وقتی که در سراشیبی رود مرد و زنی را دیدم، مسیر تقریباً خالی بود.

پیرمرد حدود هشتاد سالی داشت، بلند قامت با کمری کمی خمیده، موهای کم پشت و سفید، چهره ای شکسته و لباس خاکستری رنگ گشادی به تن داشت. زن بالای شصت سال داشت. روزگار چهره ی زنانه اش را زدوده و جای آن را خشکی و خشونت گرفته است. در اطراف آن ها یک چادر پیچده، وسایل مسی، ظروف چای و گاز پیک نیکی پخش بود. در وهله اول به نظر آمد به خاطر پیری برای گذران وقت و تفریح کنار رود نیل آمده اند. به خاطر ریگ ها و آشغال های انباشته در سراشیبی که صفای آن ها را تحت تأثیر قرار داده بود دلم گرفت.


دیدن آن ها در روز دوم و در همان محل شگفت زده ام کرد. شگفت انگیزتر آن بود که آنان با جدیت مشغول جمع آوری ریگ ها و آشغال های کنار ساحل بودند. از خود پرسیدم چه کار می کنند؟ آیا مدت زیادی در این جا خواهند ماند؟ قدم هایم را کند کردم و به دقت به آنان نگاهی انداختم. مرا دیدند و با چشمانی جستجوگر و با سوء ظن به من نگاه کردند. برای پیش گیری از افتادن در تنگنا چاره ای جز شتاب دادن به گام هایم نداشتم. آیا به من شک کردند؟! و یا فکر کردند که من مامورم و آن ها را می پایم؟ دلم سوخت و نسبت به آن ها احساس مهربانی و آرزو کردم، خدا نا امیدشان نکند.

روز سوم زمین را به شکل حوضچه های مستطیلی شکل پشت سرهم یافتم و پائین سراشیبی برای کشیدن آب، چرخ آب کشی سوار کرده بودند و کمی دورتر از آن نشسته اند و چای می نوشند. زمانی که مرا دیدند با نگرانی بیش تر سر خود را بلند و به سویم نگاه کردند. با دلی سوخته به سرعت از کنار آن ها گذشتم و تلاش نمودم که چشمانم با چشمان آن ها تلاقی نکند. بدون شک ترس ملعون هم تا این جا و در محل جدیدشان دنبال شان کرده است. به رغم کم تجربگی ام، حدس زدم از چیزی می ترسند. آن ها به من بدگمان و متوهم شده اند که من مراقب شان هستم.. چگونه آنان را از بدبختی روزانه صبحگاهی نجات دهم؟ جای دیگری برای پیاده روی نداشتم ولی می توانستم آنان را نادیده بگیرم و آن احساس را به آن ها منتقل کنم.

چند روز بعد با چشمان خود دیدم که چادر برافراشته شده و آب مرزعه را غرق کرده و چهره ی زمین تغییر کرده و زندگی نوینی آغاز شده است. سرسبزی همه جا را فراگرفته و گویا بشارت زندگی تازه ای می داد. آرزو کردم، کاشکی این توانایی را داشته باشند تا همه ی ساحل را سرسبز کنند و چشمان را از دیدن منظریه زشت آسوده نمایند. هیچ چیز صفای مرا آزار نمی داد مگر احساس ترس و دوری جستن آن ها از من. یک روز تصمیم گرفتم با روی گشاده ای با آن ها احوال پرسی کنم. می خواستم این کار را بکنم ولی دیدم که پیر مرد به من اشاره می کند، بالا آمد و رو به رویم ایستاد و پرسید:
شما کارمندید؟
جواب دادم بله، او ادامه داد:
- در استانداری؟
به صراحت گفتم:
- هرگز. ارتباطی با استانداری، وزارت کشور و امثال آن ها ندارم.. او مات و مبهوت ساکت شد، من خنده کنان گفتم:
- چرا با شک و تردید به من نگاه می کنید و گویا دشمن تان هستم؟
اعتراف کنان گفت:
- من برای کار و کسب درآمد پیر هستم و پیش از این در اداره ی کشاورزی کار می کردم. پلیس ما را از خانه مان که در حال خراب شدن بود بیرون کرد. فکر کردم بهتر است به جای زندگی کردن در قبرستان در کنار ساحل زندگی کنم!
- فکر عالی یه.
- درآمدم کم است. گفتم برای خورد و خوراک می کارم نه برای فروش. از این رو اسباب و اثاثیه ی کهنه ی خود را فروختم و با پول آن چادر، چرخ آب و سایل جزیی زندگی خریدم..
- کار خوبی کردید.
کمی مکث کرد و سپس گفت:
- فکر می کنم، این کار به کسی بر نخورد!
- برای تو همین بس است که قسمتی از ساحل را زیبا کردی.
- ولی من از مقررات و اقدامات مأمورین می ترسم.
به راستی گفتم:
- حقیقتاً من به این امور وارد نیستم.
برای اش آرزوی موفقیت کردم، با او دست دادم و خداحافظی کردم. با آغاز تابستان و شروع مرخصی سالیانه تصمیم گرفتم طبق عادت همیشگی ام به پیاده روی صبحگاهی ام برگردم. وقتی که نزدیک خیابان جبلایه رسیدم آن پیر مرد و پیر زن را به یاد آوردم. برای ارضای حس کنجکاوی ام به سوی محل اقامت  آن دو رفتم ولی با کمال تعجب نه از آن ها و نه از مزرعه خبری نبود. سراشیبی پر از آشغال و به وضع پیشین برگشته بود. تفسیری نداشتم مگر آن چه پیر مرد را می ترساند به حقیقت پیوسته. در حالی که به دنبال سرنوشت آنان می گشتم، غم وجودم را فرا گرفت. پلیس راهنمایی را از قبل می شناختم کمی دورتر از خود دیدم. پیش او رفتم و بعد از احوال پرسی از او پرسیدم:
- در آن جا مرد و زنی بودند که روی زمین زراعت می کردند... او خنده کنان گفت:
- کار آن ها به درازا نکشید. یک روز پلیس آمد و پیر مرد را به خاطر تخلف به ناحیه برد.
سپس برای اندیشیدن کمی تأمل کرد و ادامه داد:
- هر کسی نمی تواند روی زمین دولتی کار کند. یک روز کارگران آمدند و قبل از این که ذرت ها برسند آن ها را کندند. از آن تاریخ اطلاعی از وضع آن ها ندارم.
به خاطر آدم و حوا و مزرعه ی آن ها دلم گرفت. خاطره شان تا مدتی همزادم بود تا این که این خاطره در میان انبوه کارهای روزانه فراموش شد.
از آن تاریخ بیست سال می گذرد. گاهی زمانی که از این جا رد می شوم، آن واقعه را به یاد می آورم.
بله، آن مرد و زن و مزرعه را که مقررات مقدس آنان را با خود برد به یاد می آورم.
 
این داستان از مجموعه داستان کوتاه « سپیده ی  دروغین » ( الفجر الکاذب ) نجیب محفوظ برگزیده شده است.





نصف روز   

نجیب محفوظ    
ترجمه: کاظم آل­یاسین

در کنار پدرم و درحالی که به دست راست ­اش چسبیده بودم، خود را به دنبال قدم­ های­ اش می­ کشیدم. لباس­ های ام نو بود. کفش سیاه، پیش­بند سبز و کلاه­ ام قرمز رنگ بود. با این همه لباس ­های نو مرا خوشحال نمی ­کرد. امروز روز عید نبود بلکه روز اولی بود که به مدرسه می رفتم. مادرم پشت پنجره ایستاده بود و رفتن ما را تماشا می ­کرد. گاهی استغاثه­ وار به او نگاه می ­کردم. در خیابانی که دو طرف آن باغ­ های سرسبز با درختان انجیر، حنا و نخل بود پیش می رفتیم. با حرارت به پدرم گفتم:
- چرا مدرسه؟… کار خلافی از من سر زده که باعث ناراحتی تو شده؟!
خنده­ کنان گفت:
- من تو را تنبیه نمی­ کنم. مدرسه مجازات نیست بلکه کارخانه­ ای است که از بچه­ ها مردان بدرد بخور می­ سازد. نمی­ خواهی مانند پدر و برادرت شوی؟! قانع نشدم. باور نمی­ کردم که جدا کردن­ ام از خانه­ ی گرم و نرم و صمیمی ­ام و پرت کردن­ا م در این ساختمان واقع در انتهای خیابان که گویا بارویی با دیوارهای بلند بیش نیست کار خوبی باشد. زمانی که به در بزرگ آن رسیدیم، محوطه­ ی وسیعی را دیدم پر از دختر و پسر. پدرم گفت:
- به ­تنهایی برو داخل و قاطی بچه­ ها شو. چهره­ ات گشاده باشد و لبخند بر دهان و مثال خوبی برای دیگران بشو..
دو دل شدم و دستان ­ام را محکم به کف دست­ اش چسباندم  ولی او در حالی که به آرامی مرا هل می­ داد گفت:
- مرد باش. به راستی، زندگی­ ات امروز آغاز می ­گردد. موقع تعطیل شدن مدرسه منتظرت خواهم بود.
چند قدم برداشتم. پس از آن ایستادم  تا پشت سرم را نگاه کنم: نگاه می­ کردم ولی او را نمی­ دیدم. دوباره نگاه کردم. چشمم به چهره­ ی پسران و دختران افتاد. نه آن ­ها مرا می شناختند و نه من کسی از آن­ ها را.
احساس کردم که غریبه ­ای سرگردان­ ام. چند نفر برای کنجکاوی رو به من برگرداندند و پسری به سوی­ ام آمد، سلام کرد و پرسید:
- چه کسی تو را آورد؟
آهسته گفتم:
- پدرم.
به­ سادگی گفت:
- پدرم مرده است.
معنی حرف ­اش را نمی ­فهمیدم.
در ورودی هنگام بسته شدن صدای جیرجیر بلندی کرد. بعضی­ ها زیر گریه زدند. پس از آن زنگ مدرسه به صدا درآمد و خانمی که چند مرد او را دنبال می­ کردند جلو آمد. مردان ما را به صف کردند. در محوطه­ ی وسیعی که از سه جهت با ساختمان ­های بلندی احاطه شده بود به نظم درآمدیم. هر طبقه بالکن چوبی درازی داشت که بر محوطه مشرف بود. زن گفت:
- این خانه­ ی نو شما است. در این­ جا پدر و مادرانی هم دارید. هم­ چنین همه چیز از بازی تا درس­ های علمی و دینی در دسترس شما است. اشک­ های خود را پاک کنید و زندگی را با خوشی آغاز نمایید. …
تسلیم واقعیت شدیم و فرمانبرداری را با نوعی رضایت تبدیل کردیم.. بعضی ­ها مجذوب همدیگر شدند. از همان لحظه قلب ­ام یار بعضی پسران و دلم عاشق بعضی دختران شد. حتی به نظرم آمد که اندیشه­ ام بر هیچ شالوده ­ای استوار نیست. هرگز تصور نمی ­کردم که مدرسه چنین غنایی دارد. بازی­ های جوراجور: تاب بازی کردیم، سوار اسب چوبی شدیم و فوتبال بازی کردیم. در اتاق موسیقی با اولین ترانه ­ها آشنا شدیم. نخستین بار با زبان و کلمه آشنا شدیم. کره­ ی زمین را در حالی که گردش می ­گرد و قاره­ ها و کشور ها را نشان می­ داد، دیدیم. دروازه ی علم را با اعداد گشودیم. داستان آفریننده­ ی هستی، دنیا و آخرت را با نمونه­ هایی از کلام او برای ما تلاوت شد. پس از آن کمی خوابیدیم و بعد از خواب دوباره به دوستی، محبت، بازی و آموزش ادامه دادیم.
راه چهره­ ی حقیقی خود را نشان داد و آن­ طور که فکر می­کردیم به آن همواری و گوارایی نبود. چه بسا باد های غیر ملایم به آن بوزند و یا دچار حوادث غیر مترغبه ­ای شود که می ­باید جانب صبر و احتیاط را در پیش گرفت. مسئله­ ی بازی و هوا و هوس تنها نیست. رقابتی وجود دارد که چه بسا موجب درد و رنج و بیزاری و یا دشمنی و دعوا شود. خانم مدیر کمتر لبخند می زند و بیشتر اخمو و توبیخ ­کننده است. با چیز های بدتر از آزار، اذیت و تنبیه مواجه شدیم. بالاتر از همه راهی برای عقب نشینی و بازگشت به بهشت خانه­ ها وجود نداشت . راهی جز صبر، کوشش و مبارزه در پیش نداشتیم. همه می­ دانستند از فرصت ­های به دست آمده باید به نحو احسن بهره برد.
زنگ تعطیلی مدرسه و پایان کار روزانه نواخته شد. جمعیت به سوی در که اکنون باز شده بود یورش بردند. دوستان از هم خداحافظی کردند و از در بیرون رفتند. نگاه عمیقی به اطراف کردم ولی اثری از پدرم که به من قول داده به دنبال­ ام می­آید، نیافتم. منتظرانه به کناری تکیه زدم. گرچه انتظار به درازا کشید ولی بی ­فایده بود. تصمیم گرفتم به تنهایی به خانه بروم. بعد از این­ که چند گام برداشتم پیر مردی از کنارم گذشت. با نگاه اول دانستم که او را می ­شناسم. او به طرف­ ام آمد و در حالی که با من دست می­داد گفت:
از زمانی که نخستین بار با هم ملاقات کردیم زمان زیادی گذشته است. حالت چه­ طور است؟
با خم کردن سرم حرف ­های او را تأیید کردم و به نوبه­ ی خود پرسیدم:
- شما چه ­طورید؟
همان­ طور که می­بینی بدک نیستم. سبحان مالک الملک!
بار دیگر با من دست داد. چند قدم جلو رفتم، پس از آن مات و مبهوت شدم. خدایا.. خیابان « بین الجناین » کجا س است؟ کجا رفت؟.. چه اتفاقی برای ­اش افتاد؟ از چه زمانی این همه وسیله­ ی نقلیه به آن هجوم آوردند؟! از چه زمانی بالای باغ و سبزه ­اش این همه جمعیت رویید؟ چگونه پر از این همه زباله شد؟ باغ­ های اطراف ­اش کجا رفتند؟ جای آن­ ها شهر هایی از آسمان خراش­ ها ایجاد شدند و راه­ های آن پر از کودکان و نوجوانان و فضای آن با صداهای گوش­خراش به لرزه درآمد و در جا جای آن مارگیران بساط پهن کرده­ و از سبدهای خود مارها را در می­ آورند و نشان می­ دهند و این دسته­ ی موسیقی که به راه افتادند تا تاریخ  افتتاح سیرک را اعلام کنند در حالی که پیشا پیش آن­ ها وزنه برداران و دلقک­ ها راه می­روند و ستون ماشین­ های پلیس مرکزی که با شکوه و به ­آهستگی حرکت می­کنند و ماشین آتش نشانی که آژیرکشان حرکت می­کند و نمی داند چگونه راه خود را باز بکند تا آتش ملتهب را خاموش کند و دعوای میان یک راننده­ی تاکسی و مسافر در حالی که همسر مسافر به دنبال فریاد رسی می­ گردد که وجود ندارد. خدایا! مات و مبهوت شدم؟ گیج شدم. نزدیک بود دیوانه شوم. چگونه این همه چیز در نصف روز میان صبح تا غروب اتفاق افتاد؟ جواب خود را در منزل از پدرم خواهم گرفت، ولی خانه ­ام کجا است؟ جز آپاتمان و شلوغی چیزی نمی­ بینم. تا تقاطع خیابان بین الجنابین و « ابو خوده » سریع رفتم. می­ب اید از خیابان ابوخوده عبور کنم تا به محلی که خانه­ ام آن­جا است برسم. ولی با این همه اتومبیل­ در حال حرکت چگونه رد بشوم. ستون ماشین­ های آتش نشانی هم­ چنان با تمام قدرت آژیر می ­کشیدند و مانند لاک­ پشت حرکت می­ کردند. گفتم: آتش از آن چه می­ بلعد لذت می ­برد و پس از آن با دلتنگی زیاد پرسیدم: کی می ­توانم عبور کنم؟ مدت زیادی ایستادم تا این ­که جوان اتوکش که مغازه­ اش در کوشه­ ی خیابان قرار داشت به من نزدیک شد و با دلیری دست خود را دراز کرد و گفت:
- حاجی.. اجازه بده تو را به آن طرف خیابان برسانم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این داستان از مجموعه داستان کوتاه « سپیده ی  دروغین » ( الفجر الکاذب ) نجیب محفوظ برگزیده شده است.


کافه ی لامبیانس

سعدی یوسف
ترجمه: کاظم آل یاسین

آفتاب بهاری غریبی خیابان های شهر را فرا می گیرد. بالای آسمان جز چند تکه ابر سفید چیزی دیده نمی شود. ولی کوه « تساله » که به طور معمول همیشه ابری است به وضوح دیده می شود. حتی انسان تصور می کند راه های باریک احاطه شده با درختان صنوبر و بلوط، راحت دیده می شوند. به نظر می آید درختان لختِ شاخه شکسته خیابان که از وسط شهر و خانه های ژاندارم های وطنی می گذرد، یک دفعه چاک بر می دارند و جوانه های سبز با کرک سفید از آن ها بیرون می زند.
روز چهارشنبه بود. پرده ی مهره ای پلاستیکی رنگارنگ را کنار زدم و وارد لامبیانس شدم. لحظه ای بعد صدای به هم خوردن مهره ها را پشت سر گذاشتم. در گوشه ای نشستم. ربع شیشه شراب قرمز سفارش کردم و کتابی در آوردم.
یوسف تنها بود. بعداز این که لیوان را روی میز گذاشت کنارم نشست. صورت اش مثلثی شکل و تراشیده. انگشتان اش دراز، ظریف و تمیز، چشمان اش کوچک و براق و پیراهن اش چهارخانه ی پنبه ای بود. لبخند زد، شیشه را باز کرد و نزدیک من آورد. به او نگاه کردم و لیوان کوچکی برای اش ریختم.
گفت: ممنون، نمی خورم!
- آبجو یا چیز دیگه ای؟
- هرگز نمی نوشم... هیچ مشروب الکلی نمی نوشم.
شراب خنک بود و طعم آن به شرینی می زد. احساس کردم که به لیوان دیگری نیاز دارم.
یوسف گفت: چه می خوانی؟
گفتم: سعی می کنم کتابی به زبان فرانسه بخوانم.
- من می خواهم عربی یاد بگیرم.
یوسف همان طور که نگاهم می کرد گفت:
- تو چیزی را مخفی نمی کنی؟
  - به خاطر این که اطلاعات زیادی دارم.
- مرا می شناسی؟
- بله.
- چه کسی با تو درباره من حرف زد؟
- خیلی ها.
- شنیدم که تو نویسنده ای.
- چیزهای کمی می نویسم.
- پس به دیدن من خواهی آمد؟
***
پیر زنی اسپانیایی  که در میدان دادگستری روی صندلی نشسته بود جیغ بلندی کشید. سبد خیزرانی خالی خود را برداشت و با سرعت به طرف کوچه­ های بین میدان و بلوار موازی ساختمان « دی لاتر دی لاسینی » رفت. در حال رفتن و با حالتی تشنج­ وار می گفت: بمب! بمب!
در حالی که انفجار شیشه ی اتومبیل های پارک شده در خیابان موازی کافه ی « کامرون » را خرد کرده بود، از بالای ساختمان تئاتر شهر صدای آژیر خطر به صدا درآمد.
در همان آن آمبولانس ها با آژیرهای وحشتناک شان به حرکت درآمدند. از طرف پادگانِ نزدیک پارک عمومی دو ماشین نظامی پر از سرباز و یک آمبولانس آمدند. روز یک شنبه بود.
کافه ی کامرون پر از اروپائیانی بود که منتظر نتیجه قرعه کشی بودند. آن ها می نوشیدند و پای کوبی می کردند. درست رو به روی کافه، ساختمان سازمان مخفی فرانسه قرار دارد و روی تابلوی آن با خط درشت نوشته شده: « Organisation Avenir Stabilite » در یک لحظه سبدی که زیر پیشخوان کافه ی کامرون گذاشته شده بود، منفجر شد. ده ها شیشه، تابلو و چراغ به صورت تکه های تیز بُرنده به اطراف پراکنده شدند و کافه پر از جسد و لباس های پاره پاره و سوخته شد. تنها صدای آهنگ گرامافون بود که قطع نمی شد و آهنگ خود ا تکرار می کرد. مردم در رستوان های مجاور و میدان روی زمین خوابیدند. در میدان رو به رو که موتور سیکلت ها صفی مانند سیم خواردار تشکیل داده بودند، موتور سیکلتی به طرف میدان منتهی به جاده ی سفیزف و بو حنفیه حرکت کرد، روی آن یک نو جوان لاغر اندام الجزائری بود.
- خودشه... خودشه...
ماشین آتش نشانی از میان مردم شگفت زده که در اطراف کافه ی کامرون جمع شده اند می گذرد. چند امدادگر از آمبولانسی پیاده می­شوند و سربازان حلقه ای میان منطقه ی وسط شهر تا سالن رقص امریکایی ها تشکیل می دهند.
- خودشه... خودشه...
دها دست به سوی جاده ی سفیزف و بوحنفیه اشاره می کنند. یکی از آمبولانس ها آژیرکشان از کافه دور می شود. سربازان لژیون خارجی کارت های شناسایی مردم را نگاه می کردند. یک زن فرانسوی دنبال سگ اش از خیابان عبور می کند و به طرف بازار مرکزی می رود.
***
کافه ی لامبیانس دقیقاً در کوچه ی دوم بین بازار مرکزی و شهرداری قرار گرفته است. کافه صبح زود باز می شود و قهوه، شیر و نان خانگی و برای معتادها شراب سرو می کند. بین ساعت 8 تا 5/2 به استثنای دو فراری، یا یک سرباز سابق ارتش آزادی بخش یا کشاورزی از روستاهای تزدیک، تقربیاً خالی است. اما کولی گردوی شور فروش در ظهرها، آن را استراحتگاه خود کرده است و همیشه یک شیشه ی آبجو متوسط می خورد. در ساعت دو پر از آدم های عجول می شود. آن ها با عجله شراب خود را می خورند. تا این جا مربوط به شیفت اول است.
در غروب از ساعت شش ساردین با شراب و کریستال سرو می شود. در ازاء هر لیوان دو ساردین در اختیار مشتری قرار می گیرد. از ساعت شش چراغ های درونی و بیرونی روشن می شوند و موسیقی از ضبط صوت پخش می گردد. فضا پر از بوی ماهی و پشم لباس های روستائیان و سربازان سابق ارتش آزادی بخش می شود. آن ها لباس های کلاه دار یا کلاه های باریک می پوشند. بیشتر مشتریان از این تیپ آدم ها که پول کمتری خرج می کنند، می باشند. بوی ساردین و تورهای ماهیگیری که جلد خالی صفحه های گرامافون از آن آویزان است و ردیف شیشه ها به رغم دور بودن 80 کیلو متری شهر از دریا جو دریایی مرطوب به محیط می دهد.
به نظر می رسد که مشتریان با وسایل کافه و دکوراسیون آن بیکانه هستند: صندلی ها ثابت و دراز، میزها پهن و ثابت و دیوارها با پوشش چوبی همرنگ میز و صندلی ها، آذین شده است. چلچراغ های آن چوبی و بزرگ اند و چراغ ها از آن ها آویزان می باشند. فقط پیشخوانی که دور آن جمع می شوند مناسب حال آن ها است. زیرا از درِ کافه تا در داخلی که به سالن کوچک می رسد امتداد دارد و یک سوم کافه را تشکیل می دهد. از این رو به مشتریان آزادی حرکت بیشتری می دهد. یک سوم مساحت را سه میز و سه صندلی ثابت اشغال می کنند.
یوسف همیشه خندان پشت پیشخوان می ایستد. او کم حرف است و با ماشین حساب اش کار می کند. هر شب ده ها نفر کشاورز یا سرباز ارتش آزادی بخش سابق جلو او می ایستند و بعد از آن درخیابان های تاریک اطراف پنهان می شوند. آن ها آرام یا با سرو صدا با یوسف خداحافظی می کنند. نگاه های اعتراض آمیز با هم رد و بدل می نمایند و زمانی که یکی از آن ها افتان و خیزان به خیابان های کم نور بیرون کافه می رود، او تأسف می خورد. پس از آن دو گارگر محل را از باقی مانده ی ساردین و ته سیگار تمیز می کنند و یوسف دخل خود را می شمارد.
ساعت یک بعد از نیمه شب یوسف چراغ ها را خاموش می کند و در پیچ بین داروخانه ی « علال » و محل نمایندگی شرکت فلیپس از دیده پنهان می شود. او با گام های آهسته و در سکوت مانند گربه ای گوش به زنگ به خانه بر می گردد.
***
سه کیلو متر بعد میدانی که به طرف سفیزف و بوحنیفیه می رود، ساختمان های شهر تمام می شود و یک دفعه روستاهای وسیع و بی انتها و تپه های با شیب نا محسوس که در حقیقت روستا را از شهر جدا می کنند، آغاز می گردند.
یوسف موتورسیکلت خود را پشت گاراژ متروکه ی تعمیرات ماشین آلات کشاورزی ول کرد و از جاده ی معبد راه خود را به طرف مزارع گندم که ساقه های بلند با وقار آن ها بوسیله ی باد ملایم موج می زند کج کرد.
از درد ساق پا می نالید. او روی موتور پاهای خود را حس نمی کرد. عرق چسبنده ای بین پاها و در کفش اش جمع شده است و نزدیک بود لیز بخورد و بیفتد. پاهای اش مانند دو قطعه گوشت از دو طرف موتورسیکلت آویزان شده بودند.
اگر انفجار پنج دقیقه بعد اتفاق می افتاد، امکان نداشت که آن پیر زن اسپانیایی به موتوری که داشت می رفت اشاره کند.
خودشه... خودشه...
اگر کار مطابق برنامه پیش می رفت، او می توانست در آن چند دقیقه به محله ی عرب ها برسد و وارد یکی از خانه ها شود و آن قدر آن جا می ماند تا ارتش آزادی بخش کارش را درست کند. تمام مشکلات مربوط به به موتورسیکلت بود. او می توانست پنج دقیقه قبل از انفجار سبد را در جای مقرر در کافه ی کامرون بگذارد. چون موتور نیاز به باد زدن داشت معطل شد. در حقیقت تایر عقب سبب این کار شد.
یوسف به طرف مزرعه گندم با سنبله های ترد و نوک تیز سیاه رفت. او صدای موتور ماشین های نظامی را شنید، خود را روی زمین انداخت و در میان سنبله ها پنهان شد. صدای قلب خود را می شنید و ترسید که سربازان صدای آن را بشنوند. برای نخستین بار در دهان خشک و مثل چوب شده اش احساس تشنگی نمود. تا اعماق سنبله ها سینه خیز رفت.
ماشین های نظامی گذشتند.
با دور شدن آن ها حدس زد که مسافت دوری رفتند. آفتاب گرم و درخشان بود و زمینی که سر خود را روی آن گذاشته بود داغ و بوی تندی مانند بوی چای و علف خشک از آن بر می خواست و به مغزش نفوذ می کرد. او توانست با آب دهان کمی لبان خود را تر کند.
ایده ی خوابیدن را کنار گذاشت.
***
در یک شب بارانی کافه ی لامبیانس پیش از این که با بوی ساردین کباب شده، پشم و دود معلقِ بالای سر مشتریان تا سقف آغشته شود، مملو از بوی خوش قهوه و چوب بود. ابرهای دود آهسته آهسته به طرف در بین کافه و سالن کوچک در حرکت بود.
یوسف تنها بود و من روی یک صندلی بلندی نشستم و درخواست آبجو نمودم. یوسف شیشه را باز کرد، نزدیک من آورد، لبخند زد و گفت:
- وقت خوردن ساردین نرسیده؟
- خیلی ممنون!
یک دفعه از پشت پیشخوان به طرف درِ بیرونی رفت.
- اقا محمود، خوش آمدی، خوش آمدی.
آقا محمود کنارم روی یک صندلی بلند دیگر نشست و کلاه درازش را در آورد و کومه ای از موهای فرفری و درهم برهم خود را آشکار کرد و به من نگاه کرد.
- عیبی نداره.
- عیبی نداره.
یوسف یک فنجان قهوه ی بزرگ ریخت و به او داد:
- آقا محمود، حالت چطوره؟
- بد نیست.
- و کشاورزی چطور؟
- ...
- یادم می آید که در زندان بدلت بذای کشاورزی تنگ شده بود؟
- چون تو زندان بودم.
- حالا چه طور؟
- از کسانی که در زندان نبودند چیزهایی یاد گرفتم.
یوسف یک لیوان آب معدنی برای خود ریخت و با یک جرعه نیمی از آن را خورد. سپس سرش را نزدیک اقا محمود آورد:
- سیگار کشیدن چه طور؟
- ترک کردم.
- برای چه؟
- می خواستم برادرم را به دبیرستان بفرستم.
- حالا در دبیرستان درس می خواند؟
پذیرفته نشد.
- برای چه؟
- توانستم پول کتاب ها را جور کنم ولی نتوانستم پول لباس را تأمین نمایم. آن ها همه چیز را برای خودشان می خواهند.
- چه کسانی؟
- سوسیالیست ها.
***
ماشین های نظامی دیگری راه خود را به سوی جاده ی پهنی که از وسط گندم های مواج می گذرد، باز می کنند. یکی از ماشین ها ایستاد و چند نفر سرباز لژیون خارجی از آن پیاده می شوند و با احتیاط در منطقه پخش می شوند.
مسافتی که یوسف سینه خیز رفت او را از خیابان دور کرد ولی از دیدن بوضوح خیابان محروم کرد. لحظه ای سر خود را بلند و اطراف خود را نگاه کرد. تعدادی سرباز را دید که از راه باریکی به طرف بالا که به بیشه ختم می شد، می رفتند. بقیه از میان مزارع گندم به طرف ساختمان داخل مزرعه که مرز آن را درختان بید تشکیل می دادند، می رفتند. دیگران به طرف گاراژی که موتور خود را در آن ترک کرده بود می رفتند.
اگر اسلحه می داشت وضع فرق می کرد.
ارتش آزادی بخش از دادن اسلحه به او خودداری کرد. به او گفتند: یوسف، تو پانزده سال بیشتر نداری. ولی سربازانی که دنبال او بودند مطمئن بودند که او اسلحه دارد.
یک هفته پیش زمانی که پل بین « سیدی حسن » و « الامطار » را منفجر کردند، درگیری سه ساعته ای در گرفت و چه بسا از بین سربازانی که این جا هستند، کسانی بودند گه در آن درگیری شرکت داشتند.
دوباره احساس تشنگی نمود. سعی کرد چیزی ببرد و دهان خود را مرطوب کند. دهن خود را مرطوب نکرد هیچ بلکه آن را زخمی کرد. میان ساقه های گندم را جستجو کرد چیز سبزی نیافت. آفتاب همه چیز را خشک کرده بود. بالاخره توانست یک گیاه سبزی که تازه می خواست جوانه بزند پیدا کند. آن را درآورد و شروع به جویدن آن نمود. مزه آن تند و متمایل به تلخی بود ولی پر آب بود.
یک بار دیگر سر خود را بلند کرد. تعدادی سرباز را دید که داخل گندم ها می شوند. او دوباره شروع به خزیدن کرد و از جای خود دور شد.
سربازان ایستادند. ماشین های نظامی پر از سرباز شدند و از خیابان پهن به سوی شهر حرکت کردند.ا در حالی که می لرزید، سایه ی خنک، باران سرخ، سیاه و سفیدِ شهر را در اول تابستان به یاد آورد.
در اطراف یوسف همه چیز ساکت و آرام است. حتی در جاده ی دور رفت و آمدی دیده نمی شود و ساقه های گندم که او به حرکت ملایم آن ها عادت کرده بود، آرام شدند.
آسمان به شکل عجیبی آبی بود.
او گوش اش را تیز کرد. صدای غرشی می آمد.
بله، هلی کوپتر بود!
***
زنی صبح زود آمد.
بدون غرض پرده ی مهره ای را با خشونت کنار زد. میان پیشخوان و یکی از میزهای خالی ایستاد. عبای سفیدی به تن داشت و فقط یکی از چشمان اش پیدا بود. دست های خود را روی میز گذاشت و از من پرسید:
- تو مال این جا هستی؟
- نه.
- صاحب اش کجا است؟
- یک ساعت دیگر می آید.
- به او بگو، فاطمه همسر آقای « بکای » آمد.
خدا حافظ.
- خدا حافظ.
بار دیگر صدای به هم خوردن مهره ها را شنیدم. زن با عبای سفید که دنبال یوسف آمده بود به سرعت از دیده پنهان شد.
وقتی که یوسف بعد از پرداخت اجاره بهای لامبیانس از شهرداری برگشت، روی صندلی کنارم ساکت نشست. به او گفتم: زنی آمد و سراغ تو را گرفت.
- چه می خواست.
- نه گفت، ولی گفت اسم او فاطمه است و همسر آقای بکای می باشد.
یوسف تکان خورد و از جای خود برخاست و به طرف در بیرونی چرخید، چند قدم برداشت سپس برگشت:
- همین حالا باید بروم. همین جا بمان تا بیایم. زیاد تأخیر نمی کنم. تو آقای بکای را نمی شناسی، شاید چیزی درباره ی او شنیده ای؟
- درباره اش چیزی نشنیدم.
- بعد از انفجار کافه کامرون دستگیرش کردند و به کاخ مرگ که در مزرعه ی واقع در راه « غامبیط » و « دینزی » قرار گرفته بردند. شبی که او را دستگیر کردند دیدم اش، افلیج شده بود. او هنوز هم افلیج است.
اگر هلی کوپتر نمی آمد و مرا دستگیر نمی کردند، آقای بکای می مُرد و در گودال چسبیده به کاخ مرگ دفن می شد. اگر می دانستم مرا زود دستگیر می کنند به آقاي بکای می گفتم نام مرا به آن ها بگوید. ولی او این کار را نکرد و مرا لو نداد.
می دانی چه طور زندگی می کند؟
شهرداری ماهیانه صدقه سر نا چیزی به او می دهد. همسر او هر ماه مانند کورها و بدبخت ها به شهرداری می رود و در صف می ایستد.
همین جا بمان، زیاد تأخیر نمی کنم.
کمی پیش از ساعت دوازده دو نفری که با یوسف کار می کردند وارد شدند. هنگامی که او را ندیدند، یکی از آن ها رفت و پشت پیشخوان ایستاد. دومی داخل سالن شد و همان جا ماند.
آن که پشت پیشخوان ایستاد از من پرسید: کجا رفت؟
گفتم: پیش آقای بکای. شاید به منزل او رفت. زن او این جا آمد و سراغ یوسف را گرفت.
او گفت: ولی آقای بکای مُرد.
- کی؟
- نیم ساعت پیش. راننده پزشک این را به من گفت.
- کجا مُرد؟
- در بیماستان.
- یوسف او را دوست می داشت؟
او کمی تأمل کرد، سپس با حرکت سریعی یکی از چشمان اش را پاک کرد و گفت: بلطبع، آن ها در کاخ مرگ با هم بودند. پس از آن با هم به زندان « بودان » منتقل شدند و بعد در زندان مدنی چسبیده به دادگستری مستقر شدند. از آن جا وارد دادگستری شدند و با هم محاکمه شدند. آنها به خاطر انفجار کافه ی کامرون محاکمه شدند. آقای بکای افلیج شد و او را با ویلچر به دادگاه بردند. تو حکم آن ها را می دانی: آقای بکای به زندان و یوسف به اعدام محکوم شد.
همان طور که می دانی یوسف نوجوان بود و بیش از پانزده سال سن نداشت از این رو نتوانستند حکم او را اجرا کنند. می باید صبر می کردند تا هیجده ساله شود. او باید سه سال در زندان می ماند تا بتوانند گردن او را تسلیم گیوتین کنند. گردن او به گیوتین سپرده نشد زیرا بعد از قرارداد « ایویان »[1] او و آقای بکای از زندان آزاد شدند.
ساعت نزدیک دو بود که جوانی رنگ پریده داخل کافه شد و به آن که پشت پیشخوان بود گفت:
- یوسف می گوید، نخواهد آمد. امروز می باید کافه را ببندید. کلیدها را می خواهد.
- حالا، یوسف کجا است؟
- در خانه ی آقای بکای.
آن مرد چهره اش را برگرداند. احساس کردم پشت مژه های بلندش چیزی را مخفی می کند و آن گریه کردن است.










- قرارداد استقلال الجزایر بین انقلابیون و دولت فرانسه.[1]