ابراهیم نصرالله


ابراهیم نصرالله
 نویسنده: کاظم آل یاسین




ابراهیم نصرالله ( ابراهیم علی ابراهیم نصرالله ) شاعر و نویسنده فلسطینی اردنی در تاریخ 2/12/1954 از پدر و مادری فلسطینی که در سـال 1948 از زادگاه­شان روستای «البریج» توسط اسرائیل از وطن خود رانده شده بودند، در شهر عمـان متولد شد.
وی، تحصیلات ابتدایی خود را در اردوگاه « الوحدات » به پایان رسانید و در رشته های ادبیات و روانشناسی از مرکز آموزش تربیت معلم عمّان فارغ التحصیل شد.
 ظرف سـال های 1978- 1976 به عنوان معلم در قراء عربستان مشغول به کار شد و پس از بازگشت مجدد به اردن، طی سـال های  1978- 1996 در روزنامه ها و مجلات مختلفی چون « الاخبار، الدستور، صوت الشعب و الافق»  قلم زد.
از سـال 1996 به سِمت مشاور و مدیر فرهنگی مؤسسه « عبدالحمید شومان » - دارالفنون نائل شد.  سپس خود را وقف نویسندگی کرد وی در همان زمان عضو اتحادیه نویسندگان اردن و کانون نویسندگان عرب گردید.

ابراهیم نصرالله، تجربه زیادی در نوشتن دارد. برای کارهایش نُه جایزه­ ی بزرگ که مهم ترین آن ها بوکر عربی سـال 2018، سه بار برنده ی جایزه ی اتحادیه نویسندگان اردن در خصوص شعر گردید.
  در سـال 1991 نیز جـایزه ی ادبی « عَرَار » (گـل نـرگـس وحـشی) را کسب کرد.  در سـال 1994 برای تقدیر از رمـان هایش جایزه ی « تِیسیر سـبول » گردید و در سـال 1997 برای اشعارش جایزه ی « سلطان العویس » کشور امارات متحده عربی را دریافت نمود.

 تـاکنون اشعارش به زبان های انگلیسی، فرانسوی، آلمانی، ایتالیایی، روسی، ترکی، لهستانی، سوئدی و  دانمارکی و رمـان هایش نیز به زبان های انگلیسی، ایتالیایی، دانمارکی، فارسی و ترکی ترجمه شده اند.

گرچه ابراهیم نصرالله خارج از فلسطین زاده شد ولی مانند سایر نویسندگان و شاعران فلسطینی همیشه دغدغه وطن داشت و در آثار متأخر خود تحت عنوان « ملهاة فلسطین » (کمدی فلسطینی) عوارض اشغال فلسطین بوسیله ی اسرائیلی ها را، منعکس کرد.  وی به جای نشان دادن زوایای تراژدی این اشغال که بیش تر در آثارش بطور بدیع منعکس بود، سعی نمود زندگی عادی هموطنانش و هم و غم آن ها برای احیای دوباره شخصیت و ملیت خویش را نشان دهد.  ایشان علاوه بر پروژه ی کمدی فلسطینی نوع دیگری از رمـان دارد که حوادث آن، پیرامون قضیه فلسطین اتفاق می افتد ولی در پایان به نوعی با قضیه ی فلسطین مرتبط می شود.

ایشان در مورد تأثیر شعر فلسطین  بر شعر عرب معتقد است: « شعر فلسطین نقش زیادی در گسترش شعر در جهان عرب داشته است و به گمان من، این نوع شعر باعث شد که شعر به دلیل تأثیر فراوان بر مردم دوباره به میان مردم باز گردد. البته موضوع به همین اندازه باقی نمی ماند و شعر فلسطین در پیشرفت شعر عربی نیز نقش داشته و همچنان از تأثیر گذارترین شعرها بوده است، چرا که شعر هنر و زندگی است.»[1]

آیا ابراهیم نصرالله شاعر است یا نویسنده؟ وی در جواب پرسشی چنین می گوید: « از آغاز تاکنون بطور همزمان هم شعر گفته ام و هم رمـان نوشته ام. تاکنون 13 مجموعه شعر و 8  رمـان  از من منتشر شده است...[2]  از 27 سـال پیش تاکنون رمـانی تحت عنوان « کمدی فلسطینی » نوشته ام.  البته هر کدام از رمـان هایم مستقل هستند و در هر رمـانی از زاویه ای به مسـأله فلسطین پرداخته ام.  از این پروژه تا به حال 7 رمـان چاپ شده است...  در حال حاضر شعر هم می گویم. بعضی مرا در درجه اول شاعر می دانند و بعد نویسنده و برخی هم بر عکس.  بعضی هم بطور همزمان من را هم شاعر و هم نویسنده می دانند.»[3]

ابراهیم نصرالله در تجربه رمـان نویسی خود قالب های قدیمی را  در هم شکست، نوعی زبان شعرگونه را در رمـان های خود به کار بست.  در « کمدی فلسطینی » و در داستان های آن  برخلاف تریلوژی های داستان نویسی قدیمی، شیوه ی جدیدی به کار برد و از تکرار کردن شخصیت داستان ها امتناع کرد و در هر داستان یکی از حماسه های مردم فلسطین را گنجاند.

اشعار وی دارای مضامین انسانی و وطن پرستانه است.  همچنین این اشعار دارای معانی ژرف، آهنگ موزن، تخیل عمیق و پر از اسطوره هستند که گویی از جان شاعر الهام می گیرند.  وی علاوه بر شعر و رمـان، منتقد سینمایی است.  در این خصوص کتاب « شکستِ پیروز شده ها » - سینما میان آزادی و نو­­آوری و  منطق بازار- و « تصویر هستی » - سینما می اندیشد- به نقادی می پردازد.  وی همچنین برای کودکان می نویسد، سرودهای میهنی فلسطینی می سراید.

نخستین مجموعه شعر وی « اسـب ها در اطراف شهر » در سـال 1980 و آخرین دفتر شعر وی « بر رشته ی نور-  اینجا میان دو شب » در سـال 2012 منتشر شد.  نخستین رمـان وی « صحراهای تب دار؛ براری الحمی» در سـال 1985 و کتاب «قندیل های پادشاه گرانقدر» از پروژه کمدی فلسطینی در سـال 2012 منتشر گردید.

ابراهیم نصرالله در کتاب شعر « آینه های ملائکه » پرسش هایی درباره ی مرگ، زندگی، عدالت، سرنوشت، عشق، آزادی، رهایی، سنگدلی و زیبایی مطرح می کند.  وی درباره ی این دفتر شعر می گوید: « تلاشی است برای نوشتن حماسه فلسطینی. همانطور که معروف است اعراب حماسه تألیف نکردند، بلکه این یونانی ها بودند که حماسه را ابداع کردند و اساس آن را بر تمثیل جنگ های بزرگ، مبارزه برای بقاء، خیر و شر و دادن صفات الهی به بشر نهادند.»[4]
وی این کتاب را به شـهیده « ایمان حجو »، طفل چهار ماهه که در انتفاضه دوم، شـهید شد تقدیم نمود.
                                                 
 شعر پرسش های ساده

پس از سـال ها زندگی
 آیا ملائکه خدا چون من می میرند.
مانند پدرم،  مانند مادرم
مانند گنجشکان در اول فجر و مانند شیهه اسـب؟
مانند این شب های طولانی
مانند بسیار که در اینجا کم درباره ی آن گفته شده؟
سؤالی دارم که می باید بپرسم:
آیا اگر بمیرد، روح نخل اوج می گیرد یا سقوط می کند؟
پس از عمر دراز
چه چیزی اتفاق می افتد
اگر یک بار،
در آنجا خون مقتولی،  اتفاقی با قاتل برخورد کند؟
آیا جواب سلامش را خواهد داد
از آن می پرسد،
واحه است یا راه
***

ابراهیم نصرالله در یکی از اشعارش درباره ی دیوار حائل چنین می گوید:
***
شعر دیوار
دیواری پنهان  و دیواری نمایان شد
 دیوار نمایان شد
دیوار مرز است
غیاب، وجود است
و سکوتِ خائن
گذر از میدان مرگ است
مرگ احاطه مان کرده
حیاط مدرسه دو تا شد
آسمان تقسیم شده و وعده ها
و تبعید به فاصله ی یک متر از وطن تصرف شده!
تانکی، ارواح فرزندان مان را پهن می کند!
و در آنجا، در قدس، متجاوزانی وجود دارند
سلاح خود را آزمایش می کنند
سیاستمدار به ژنرال گفت،  اگر لازم شود،
 سی بار جنگ می کنم
تا آسمان فقط از آن ما باشد
و سر­زمین فقط مال ما
و دریاها و بادها
دیواری می خواهم تا دشمنان مان را از باران و ستاره ها محروم کند،
و نه حوضی خواهند داشت و نه صبحگاه
( از مجموعه شعر آینه های ملائکه )
***

شعر باران در درون
خوشحالی،
در خیابان های کف دستت
در ایستگاه ها
یا آن زمان که سرمست بیرون می رویم
و تابستان را به یاد می آوریم و ابری غـافلگیرمان می کند
آنگاه که میان من و قطره های باران قرار می گیری
 می دوی، می خندی
 ابر را از چهره ات می زدایی
و دهشت درختانِ خانه ها را
لبخند می زنی
چتر را فراموش کرده ایم!!
سرمستی آرزوها را، در درونت می بینم
زیباتر از سنبله خواهی شد
فراخ تر از آرزو
بزرگ تر از خانم، خانم ها!
و کودک خواهی شد
( از دفتر شعر باران در درون )
***

کیف ها و دفتر نقاشی شان آمد
و یک رنگ روی صفحه هاست مانند آن هاست
اندوه معلم آمد، ولی خود نیامد
گفته شده، معلم سراسیمه است
دیروز امتحان بود
تمام شان قبول شدند!  پس چرا در سایه ی خانه های شان،  کشته شدند؟!
در پایان جهان،  نتیجه از آن کیست
برای ژنرال یا فرزندانش؟
 یا آن ها را به عنوان درجه، میان سربازان تقسیم می کند؟!
آیا شهدا، بالا می روند
مانند قبول شدگان به کلاس بالا؟!
آیا لباس نو خواهند پوشید
یا فـریـاد خون است، در میدان کشتار؟!
یا همچنان تنهایی را پُر می کنند،
یا درس حساب و قرائت را در ذهن خود باز می یابند؟!
 یا بر روح خود می خوانند
آنگاه که درک می کنند که کشته شده اند،  سوره ی فاتحه را می خوانند؟!
( از دفتر شعر  روی رشته های نور )
***
شعر زیر در تاریخ 11/12/1391 در فیس بوک وی درج گردیده که ظاهراً برای فلسطینی های در بند اسرائیل سروده شده است.
( به رغم اسارت آزاده اند )

شعر آهن
پنجره های این زندان ها آهنی است
و حصارهای بلندش
از آهن اند این ماشین ها، تفنگ ها
و راه بندان های نظامی ستمگران،
از آهن اند دستبندها
کامیون های سربازان
و خنجر و ضربه های خون آلود،
چشمان بازپرس و پلیس
نشان ها، مدال ها و کفش ها،
زندان ها و سرداب ها دلتنگ اند
آنگاه که از کنارشان می گذرم، می خندم
تمام چیزی که در دست دارم آواز است!!
***
فصلی از کتاب « درخت زیتون خیابان ها » تقدیم می گردد:

زیتونِ خیابان ها

باکمی جرأت می توان گفت او یکی از شخصیت هایی است که در طول زندگی ام بیش ترین حضور را داشته است. این را نمی گویم چون من « سلوی » هستم.
او خود خانم زینب است.
سادگی، قد و قامت، لهجه فلسطینی اش و درخشش چشمانش تو را به خود جذب می کند.  همچنین اعتماد به نفس او به خاطر طرح پرسش سخت اوست که عذاب پاسخ در درون خود دارد و نه خود پاسخ،  تو را به خود می کشد.
گاهی از خود می پرسم: آیا ممکن است در آنجا میان خانواده ام کمتر احساس غربت بکنم؟  چه چیزی را در آنجا از دست داده ام تا در اینجا به عنوان پناهنده زندگی کنم،  در حالی که چند ساعت تا آنجا فاصله ندارم؟ همچنین می پرسم: امکان دارد به گذشته و به خاطرات کودکی ام که تجربه نکرده ام برگردم و آن ها را باز گردانم.  احساس می کنم در فلسطین چیزی را از دست داده ام،  ممکن است آن را زندگی بنامم؟  آیا به اختیار خود می توانم انسانی بشوم آن طوری که دلم می خواهد و آرزو دارم؟
من زینب هستم که اکنون به خودم نگاه می کنم.  به نظر نمی رسد که جهت و سو را به خطا تشخیص داده ام. حتی من به اطرافیانم در حالی که چهره ام را رسم می کنند، همانطور که سرانجام را به تصویر می کشند، نگاه می کنم.
هرگاه جزئی از فکر تو شدم، گفتند تو به دیوانگی نزدیک می شوی و وقتی که همدم می شوی، خود جنون خواهی شد! این طور نیست؟
در حـال گـریه و خـنده داشتم وسایل خود را در چمدان کوچکم می چپاندم. تاکنون دلـیل گـریه و خـنده ی خود را نمی دانستم.
زمانی که به « علاء الدین » گفتم:  این کتاب ها را می باید با خود ببرم. او گفت:
- در این خصوص نمی توانم بگویم نه؟
پشت سرم آمد، زمانی که شروع به پایین آوردن کتاب ها کردم، خـندید و گفت:
- نسخه آن ها را در شهر داریم. این و این.
باور نمی کردم که دو کتابخانه مانند دو همزاد یکی در « سبع بحرات » و دیگری در « عکا » وجود دارند.  به او گفتم:
- شـوخی می کنی؟
- نه نه، به خـدا شـوخی نمی کنم.
حقیقت سـاده بود، زیرا این کتاب ها به صورت وسیع منتشر شده اند.  ولی من این موضوع را به فال نیک گرفتم.
***
مردم شهر دچـار دلشوره شدند: علاء­ الدین دیر کرد، خدای نکرده گرفتار شده یا در راه دستگیرش کرده اند؟  آیا می باید کسی را بفرستیم تا دنبالش بگردد؟
آن ها منابع اسلحه ما را می دانند.  حاج عبدالحمید از انقلابیون قدیمی است و همراه آن ها زیاد جنگیده. انقلابیون از او توقعی ندارند:  حاجی استراحت کن، سـِنت به تو اجازه نمی دهد.  او آن ها را در تنگنا قرار داد:
- اعتراف کنید.  از من خسته شدید.  مزاحم شما شدم!
- نه نه، به خدا! برو به وطنت و خانواده ات را بیار و بیا.  از هرجایی که دوست داری وارد شهر بشو و هر خانه ای را دوست داری، انتخاب بکن.
- بشنوید، هنوز نیرو در بدن دارم، عیب است آن را در جای دیگر تلف بکنم یا مأموریت دیگری که کمتر شرافتمندانه است انجام بدهم.
در پایان اعتراف کرد که پا به سن گذاشته، زیرا در یکی از درگیری ها نتوانست عقب نشینی کند. از این رو تعدادی از جوانان مجبور شدند پیـش او بمانند.
- شما بروید، من می مانم.
- امکان ندارد.
اسلحه انگلیسی مرتب به دست صهیونیست ها می رسید. به نظر می آید وضع تغییر خواهد کرد. جنگ به شدت ادامه دارد. یک روز تمام محاصره بودند و مرگ را به چشـم خود می دیدند. مـرگ، تپـه ها را پوشانده و تاریکی اش را بر سر آن ها گسترانده است. همچنان می جنگیدند و به علت کمی فشنگ، هر گلوله جزئی از روح آن ها شده بود.
***
از زمانی که او را دیدم، عـاشقش شدم. وقتی که در را باز کردم، دلـم به تپش درآمد و درهای قلبم باز شد.
به پـدر بگو:
- آمده و نخل هم همراه اوست!!
- کی؟ نخل!
نخلی همراه او نبود. نه همراهش، نه جلویش، نه پشتش و نه دو طرفش.
- نمی فهمم!
- همانطور که به تو گفتم به حـاجی بگو.  آمده و نخل هم همراه، اوست.
گفتم:  شاید خود نخل باشد.  بلند بالا با لباس سیاه و کلاه قرمز، زیبا بود.
زینب، کیست؟
جلوی در گیج و سرگردان بودم که صدای پدر از حـیاط آمد:
دوباره پرسید: کیست؟
با آشفتگی گفتم:
- آمده و نخل هم همراه اوست.
پدر با اشتیاق گفت:
بگذار، زود بیاید داخل.
فهمیدم چه خطایی مرتکب شدم که او را دم در معطل کردم.
پـدرم به چهره اش خیره شد، مانند کـودکی با خوشـحالی فـریـاد زد:
علاء الدین؟!
***
- خانم زینب کجاست؟
« سلوی » روی عبدالرحمن فـریـاد زد:
- کجاست؟
و روی دست نوشته کوبید:
در اینجا، جز شبیه او چیزی نمی بینم. زمانی که درباره ی ما می نویسد همه تبدیل به اشباح می شویم، در حالی که بشر بودیم. معنی کلمه بشر را درک می کنم؟ از گوشت، خون و روح.
***
من و خانم زینب، شب های درازی را با هم گذراندیم. حکایت های خود را مرتب تکرار می کردیم. در حقیقت جز این شب نشینی ها چیزی نداشتیم.
***
پس از آن پـدر به من گفت، این پسر را بطور خاص دوست دارد، زیرا او باهوش ترین افعی کوچکی است که در طول عمر دیده است. با شجاعت و جرأت نادری توانست دو قبضه هفت­تیر و یک بمب به دست زندانیان انقلابی داخل زندانِ عَکا برساند و آن ها با استفاده از این ها توانستند با تهدید نگهبانان از زندان فرار کنند. زینب، این همان علاءالدین است.
به من گفت:
- عاشقش بودم. زیاد عاشقش بودم. زیاد دوستش می داشتم. در آن زمان فلسطین به شکل گوشتی در نیامده بود که مانند امروز هر کسی می آید و آن را زیر دندان های خود می جود.  فلسطین جزئی از شرف مردم بود.  سلوی، می دانی مدت زمان زیادی به انسانیت وقت دادم تا وجدان خود را نسبت به مسئله فلسطین به کار بیندازد ولی تا امروز ثابت شد که بشریت بدون وجدان است.  اما من همچنان از خود می پرسیدم: آیا دوستش می داشتم یا اینکه نیاز کشوری را که از آن آمده بود برآورد می کردم؟ در آن زمان، انسان دو بار فکر نمی کرد. اگر می شنید که برادران در کوه محاصره شده اند و کمک می خواهند،  آنچه در دست داشت می انداخت و بی آنکه پشت سر خود را نگاه کند، پیش می رفت.  نـدای آزادی از نـدای نان، همسر، فـرزندان و گـرمای خـانه بلندتر بود.
***
پدرم پرسید:
- علاءالدین، چیزی مانده که با خود ببری؟
او دست پاچه شد، مکـث کـرد:
- ممکن است اسلحه ها را فـردا یا پس فـردا  آماده کنم. می خواهم شهر شما را ببینم.
اما او نتوانست از خانه ی ما بیرون برود.
- می خواهی شهر را ببینی، در حالی که در این چهار دیواری هستی! بیش از اندازه تأخیر کردی؟  می باید خود را برای فـردا آمـاده کنی.
- عمو، فـردا، ولی شهر را ندیدم.
- مطمئن بـاش، در آنجا او را زیاد خـواهی دید!
دیگر حرفی برای گفتن نداشت.
- زینب.
- بله پـدر.
- خود را آماده کن تا فـردا همراه علاء الدین بروی. امـشب، صـیغه عقد را می خوانیم.
پــدر!!
من از خوشحالی پرواز کردم.
پـدر به علاءالدین گفت:
- من چون پـدرت می توانم به تو زن بدهم!!
علاءالدین گفت:
- عمو!
- بازی در نیار، ما این حـرکات را قبل از تو می دانیم. فراموش نکن که روزی مثل تو جـوان بودم.
***
زمانی که با پـدر، مـادر و خـواهرم خـداحافظی می کردم، اشک از چشمانم سرازیر شد. آیا آن گریه ها از خوشحالی به خاطر دیدن فلسطین بود.  فلسطینی که مرا از خانواده ام جـدا کرد و حتی از دور ندیده بودم.
 او در راه به من گفت: چون مادرم داستان های علاء الدین را دوست می داشت اسم مرا علاءالدین نهاد.
***
زمانی که مرا با او دیدند فراموش کردند که او را برای آوردن اسلحه فرستاده اند.  تمام مردم شهر به من نگاه می کردند و می گفتند علاءالدین چه خبر شده؟
او به من اشـاره کرد و گفت:
- همسرم است.
وقتی چهره ی آن ها در هم رفت او اضافه کرد:
- زینب دختر حاج عبدالحمید!
پیش از آن، جـایگاه پـدرم نزد آن ها را نمی دانستم. هـزاران لـب به من حمله ور شد. بـاور نمی کردم، آن ها زمزمه می کردند:  دخترِ حـاج عبدالحمید، خـوش آمـدی.
در طول زندگی ام، مانند آن لحظه آن قدر محبوب نبودم. حتی عشق علاءالدین با آن لحظه بـرابـری نمی کرد. فکر می کردم که دیدار من با او زیباترین لحظه های زندگی ام بود تا اینکه « ایمن » وارد زندگی ام شد.  در آن لحظه پشت سر خود را نگاه و تمام دوران زندگی ام را دیدم و در گوشش گفتم:  ایمن، امیدی به تو نیست! « ایمن »ی که وقتی در صحرا دنبال علاءالدین می گشتم، نزدیک بود او را از دست بدهم.
***
در آن غروب، اسـب غمگین و تنها آمد. پیش از آنکه شیهه بکشد، مدتی دم در ایستاد. اسـب گریه می کرد و پا به زمین می کوبید.
دانستم اسـبش تنها موجودی است که جرأت پیدا کرده تا خبر را برای من بیاورد.  همین طور که اشک از چشمانش جـاری بود، مرا پشت خود یافت.
- زینب کجا می روی؟
دو رشته اشک از چشمانم و دو رشته از چشمان اسـب جاری بود.
اسـب به تـاخت می رفت. جز تاریکی چیزی روبروی او نبود، چیزی جز تاریکی پشت سرش نبود. ناگهان اسـب ایستاد، صدای مردان را می شنیدم که می گفتند: چه کسی آنجاست، پیاده شدم:
- منم، زینب.
- چه چیزی تو را به اینجا کشاند؟
آن ها خشمگین بودند.
- علاءالدین کجاست؟
ساکت شدند.
سـه روز بود مردم شهر جنگ پـُل را دنبال می کردند. پل چند بار میان انقلابیون و گروه تروریستی « اشترن » دست به دست شده بود. هیچ کـدام از آن ها نمی خواستند، پـُل خـراب شود.
پس از سـه روز، نبرد پـُل میان آن ها قرار گرفت تا اینکه مبارزان مجبور به عقب نشینی شدند، علاءالدین را زیـر پـُل رهـا کردند.
- من او را می آورم.
- چـه می گویی؟ در این شب هر حرکتی که از ما صورت گیرد، می شنوند. چشمان شان به او دوخـته شـده.  تا صبح صبر کن، به چشم خود خواهی دید. اگر می توانستیم آنجا را ترک نمی کردیم. آن ها هرگز فراموش نکردند که من دختر حـاج عبدالحمید و پاره ای از تن او هستم. زمانی که با من حرف می زنند، احساس می کنند که دارند با او حرف می زنند. اسـب ما را غـافلگیر کرد، به تـاخت به آنجا رفت.
نـاگهان درهای جهنم بـاز شد، گلوله تپه ها را نورانی کرد و سایه اسـب در تاریکی به رقص درآمد. دیدم که دارد بـر می گردد.
آیا رسید؟ نمی دانیم.
وقتی از ما گذشت تا دوباره در تاریکی پنهان شود زیاد هیجان زده بود. پیش از طلوع آفتاب از رَمَق افتاده بازگشت.
***
پـُل میان دو تپه زیر تابش آفتاب و رگبار گلوله خالی بود. زینب به پشت تپه بازگشت، همراه اسـب تا فـرا رسیدن تاریکی ساکت ماند. اسـب را غـافلگیر کرد، افسارش را به درختی بست، به تنهایی و یواشکی رفت. زیاد دنبال او گشت تا دست ها، چهره و چشمانی که برای نخستین بار او را دیدند، پیدا بکند.
بالاخره او را پیدا کرد، جسـدی بیش نبود.
- می خواستم فـریـاد بزنم ولی نمی توانستم، چون دوباره او را خواهند کشت. شگفت زده بودم، گـویـا در زمان شـهادت ها زندگی نمی کردم. وقتی که درهای جهنم بالای سرم باز شد، شروع به کشیدن او نمودم. گفتم: می باید فـریـاد بزنم و فـریـاد زدم. نمی ترسیدم فقط می خواستم فـریـاد بزنم و با آرام شدن صفیر گلوله ها آرام شدم. یک دفعه، خود را دراز کشیده روی او دیدم تا گلوله به او اصـابت نکند. گلوله هایی که در طول عمرم در گوشم طنین اندازند... دوباره شروع به کشیدن او نمودم، او را نزدیک اسـب رساندم، روی آن گذاشتم و با او بازگشتم.  آفتاب در دور دست آن قدر دور بود که تصور می کرد هرگز به من نخواهد رسید و به وسط آسمان نخواهد آمد. زمانی که آمدند تا او را از اسـب پایین بیاورند، آنجا نبودم ولی چیزی در درونم شعله ور شد، دوباره به هوش آمدم، فـریـاد زدم و گریه کردم. گـویـا دوباره کشته شده است.
***
او را دفـن می کنیم.
فـریـاد زدم نه، قبل از اینکه دستش را بیاورم، هرگز او را دفـن نخواهم کرد.
- زینب عـاقل باش.
- نه، او را دفـن نمی کنم.
نزدیک او از هوش رفتم. وقتی که چشمانم را باز کردم، دستش را در مشت خود دیدم.
پس از آن گفتند: آن ها می خواستند او را دفـن کنند ولی نمی توانستند دست او را بدون شکستن انگشتانم از چنگم آزاد کنند.
در دو جا پخش شده بود.
زینب با اسـب میان مـردان بود.
او شب به تپه بازگشت، جایی که هنوز مردان آنجا بودند و به فاصله ی دورتری مادر علاءالدین دنبالش می آمد.
گفتند: ما با دستش باز خواهیم گشت. نه، اگر قرار است کسی به خاطر دستش کشته شود این من هستم.
در آن مکان سخت و ناهموار، زینب خود را با انگشتانی خـون آلـود، پاهایی پـاره پـاره و دلی شکسته سینه خیز پیش می رفت تا به آنجا رسید. در حال گـریـه زمین را جستجو می کرد.
- اگر دست را برای ثـابت کردن کشته شدن او با خود برده اند، چه؟ اولین بار نیست که این کار را می کنند.
زینب در درون خود فـریـاد می زد: می بایست او را پیدا بکنم.
مضطرب و آشـفته آغـاز به گشتن نمود.
در پایان، انگشتانم آن را پیدا کرد. انگشتان کورم. به لرزه در آمدم و گریه کردم. دوست داشتم گریه بکنم و در آنجا بمیرم.  سعی کردم دورتر از این دست سرد، گرمایش را بازیابم. دستی که دست مرا خوب می شناسد. شانه ی مرا می شناسد و موهایم را.  دستی که به من اشاره می کند، خنـدان و آشنـا. دوست داشتم فـریـاد بزنم: کجاست؟ ولی ترسیدم او را بدون دستی که اکنون مرا نمی شناسد، دستی که مرا می شناسد، دست آشفته ای که به من پناه می آورد و در سینه ام پنهان می شود. می بایست آن را پیدا می کردم در غیر این صورت می باید در تمام طول عمر دنبالش بگردم.
- آن را آوردی؟!
- عمـه!
در حالی که دستم را در گریبانم گذاشته بودم تا آن را در بیاورم گـریه کردم.
برگشتیم. دو زن و یک اسـب با سـه دل شکسته.
بیرون بروید و ما را تنها بگذارید. این را مـادرش در حالی که سر او را در دامنش گذاشته بود گفت.
در حیاط اسـب او بیتابی می کرد.
زینب فـریـاد زد، آن را به داخل بیاورید. گفتند: کی را؟
- اسـبش را.
اسـبش.
مادرش فـریـاد زد: مگر نشنیدید.
اسـب داخل شد و کنارش دراز کشید، در حالی که گردن و چهره اش را به زمین چسبانده بود، گریه می کرد.
***
زینب با چشمانی سرگردان و دستانی لرزان شروع به دوختن دستش نمود.
دخترم، سـوزن را بده به من.
مـادرش سر او را برداشت و در دامن زینب گذاشت و دستانش شروع به کار نمودند. دستانی که احساس می کرد برای نخستین بار آن ها را می بیند، پـژمـرده. گـویـا تاکنون هیچ درختی نکاشته اند.
چهره ی اشک آلودش را با آستینش پاک می کرد.
یک شب کامل تا فجر کار کردند.
در را زدند و با تـرس و لـرز وارد شدند.
زینب گفت: حـالا می توانید او را ببرید.
مادرش بلند شد، گفت بشتابید، بلندش کنید.
راه افتادند.  اسـب هم پشت جنازه راه می رفت.

تاکنون از این نویسنده پر مخاطب کتاب « جنگ دوم سگ » به فـارسی تـرجمه شده است.

جنگ دوم سگ:
 ابراهیم نصرالله در این رمـان به موضوع تحولات واقعی جامعه با اسلوبی فانتزی با تمرکز بر فساد شخصیت اصلی داستان و تحولات آن و تغییر وضعیت شخصیت مخالف به یک شخصیت فاسد تندرو می پردازد.  رمـان گرایش به توحش را تحت الشعاع قرار می دهد.  آن گرایش مادی، دور از ارزش های اخلاقی و انسانی است.

بخشی از یک فصل از کتاب:
اتوبوس مدرسه به سختی توانست به در ساختمان برسد. همه جا خراب شده:  اتومبیل­هـا متلاشی شده بودند، مغازه­هـا و بالکن­هـا به تیرهـای لخت آویزان بودند و پنجره­هـا از جا کنده شده­اند.
چون آسانسور کار نمی­کرد راشد از پله­ها پایین آمد. به در رسید. خرابی بیش از انتظار بود ولی پنهان شدن مأمورِ هواشناسی دلیل کافی برای شعله­ور شدن و توسعه جنگ است.
- صبح بخیر همسایه.
راشد، صدای همسایه را به سختی شنید. صـدای مسلسل و توپ از نزدیک می­آمد. سرش را بالا برد، مرد سرخ پوش را دید که به سختی تلاش می­کرد روی خرابه­های بالکن بایستد.
- صبح خوش همسایه. راشد جواب داد و اضافه کرد. شب را چطور گذراندی؟
- خیلی خوب. بعد از اینکه همسایه پُر رو را کشتیم.
- واقعاً او راکشتیم. جسـدش را ندیدم؟!
- قاطعانه می­گویم از دستش راحت شدیم. من دیشب خوب نخوابیدم. چون به مسخره کردن تو فکر می­کردم. گـویـا سؤال راشد را نشنید.
پیش از جواب دادن صدای صفیر گلوله­ای آمد. جلوی ساختمانی در آخر میدان افتاد. بالکن­های آن به هوا رفتند و به زمین خوردند!
- بعد از اینکه از کار برگشتم درباره­اش حرف می­زنیم. راشد گفت.
- ای همسایه ممکن نیست. گلوله باران است. نه پنجره­ای مانده و نه دری.
- اتاقی برای خوابت پیدا می­کنم.
- نمی­خواهم وقتت را بگیرم و گرنه به تو می­گفتم بیا بالا و به چشم خودت ببین که نه دری مانده و نه پنجره­ای. قسمت مقابل هم بدون دیوار.
موشک سنگینی از بالای سرشان عبور کرد. در محله­ی مجاور افتاد آوار آن به هوا پرتاب شد و مقابل­شان افتاد.
- همسایه، در مورد خانه­ی خودت و یا خودم حرف می­زنی؟ راشد پرسید.
- خانه ­ام.
- فکر می­کردم که درباره­ی خانه­ام حرف می­زدی چون او را نمی­بینم. به هر حال بعد از بازگشتم همدیگر را خواهیم دید.
- اتومبیلم سـالم نیست و گرنه تو را می­رساندم. به خدا تو عزیزی. مرد سرخ پوش گفت.
- ای همسایه، نیاز به جنگ نبود تا تو را امتحان کنم. تو نیاز به آزمایش نداری.
- تشکر می­کنم.
- نگران نباش. آمبولانس را دارم. امیدوارم سـالم باشد.
- از اینجا آن­ را می­بینم. یک چیز ناراحتم می­کند. نتیجه جنگ­ ها هرگز تغییر نمی­کند. انسان، ضعیف، ویران و نابود از آن بیرون می­آید و دولت­ ها بدون خراشی!
 راشد، به اطراف خود نگاه کرد تا مطمئن شود کسی حرف همسایه را نشنید. دید که تمام بالکن ­ها دارند گوش می­دهند و لذت می­برند، در زمانی ­که او داشت دور می­شد.

*  این مقاله در وب سایت مجله الکترونیکی شط پرس به لینک زیر منتشر گردیده است.
شناسه خبر: 3439



1- مصاحبه یوسف علیخانی با ابراهیم نصرالله. www.jehat.com
2- تاکنون 17 مجموعه شعر و 15 رمـان از وی منتشر شده است.
3- همان مأخذ.
4- سایت:  aljasad.com

نظرات