نویسندگان و شاعران عرب

  هدی برکاتهدی برکا ت

هدی برکات نویسنده لبنانی در سال 1952م. در شهرک بشره در حومه ­ی بیروت در یک خانواده­ ی مسیحی مارونی متولد شد. او از دانشگاه امریکایی بیروت در رشته­ ی ادبیات فرانسه فارغ التحصیل شد و در زمان جنگ داخلی لبنان تحصیلات دکترای خود را در امریکا نیمه تمام گذاشت و به بیروت برگشت و به عنوان معلم، مترجم و روزنامه نگار مشغول به کار شد. در سال 1998م. به فرانسه مهاجرت کرد و در پاریس سکونت کرد.
احزاب و گروه های سیاسی و اجتماعی لبنان بر حسب سویه ی سیاسی، دینی، مذهبی و اجتماعی خود متمایل به کشورها و محورهای منطقه ای و بین المللی می باشند و اگر این تفرقه دینی و مذهبی و اثرات جنگ های اعراب و اسرائیل و حضور پناهندگان فلسطینی را در نظر بگیریم پیچیدگی وضع داخلی لبنان دو چندان می شود. بعضی از رهبران سیاسی چون اراده ی حقیقی از خود ندارند دم دمی مزاج و در حال حرکت از این ائتلاف به آن ائتلاف می باشند و بعضاً وابسته ی قدرت هایی هستند که به آن ها کمک مالی می کنند.
روزنامه ها و کانال های تلویزیونی یا توسط ثروتمندان یا پول های  باد آورده از نفت خریداری یا ساکت می شوند. تمام این ها باعث شد تا گروه های و احزاب سیاسی به نیابت از دیگران مردم لبنان را دچار جنگ خانمان سوزی کردند. این جنگ نه برای قضیه ی عادلانه رخ داد، نه قهرمانانی داشت و نه پیروز یا شکست خورده. در حقیقت حاصل این جنگ ویرانگر از بین رفتن زیر ساخت های عروس خاورمیانه و تغییر بافت اجتماعی آن گردید.
در بحبوحه جنگ و بعد از آن نویسندگان و شعرای زیادی در باره ی این جنگ خانمان سوز مقاله، شعر و کتاب نوشتند تا بلکه دیگران و نسل های آینده عبرت گرفته و به نیابت از دیگران با خود جنگ نکنند. از جمله نویسندگانی که مسائل مربوط به جنگ را بازتاب داد هدی برکات است.
وی علاوه بر مسائل جنگ درباره ی عشق و روابط میان زن و مرد نوشت و نظریات کسانی را که قائل به جدایی مرد و زن هستند نادیده گرفت. ایشان در جواب سؤالی: « بگذار درباره ی زندگی خصوصی تو حرف بزنیم. ازدواج کردی، طلاق گرفتی و درباره ی عشق و عاشقی می نویسی. تجربه نویسندگی شما در مورد عشق چه قدر با تجربه عشق تو و گذشته ات قرابت دارد؟ می گوید:
نمی دانم چرا هر وقت با دو عاشق برخورد می کنم خوشحال می شوم. من تنها زندگی می کنم و استعداد زندگی کردن با دیگران را ندارم. هر آن که عشق در وجودم پژمرده می شود، اشتیاق ام به نوشتن درباره ی عشق بیشتر می گردد... »
اولین اثر هدی برکات « زائره » می باشد که در سال 1985م. منتشر شد، «سنگ خنده» سال 1990م.، « مردان عاشق » 1993م.، «کشاورز آب» 1998م. و آخرین کتاب وی که « نامه ­های عجیب » نام دارد برنده­ی جایزه­ ی ( مالوی) ایتالیا برای بهترین کتاب ترجمه شده می­باشد. کشاورز آب برنده­ی جایزه­ ی نجیب محفوظ در سال 2000 م. می باشد. به خاطر ابداع در ادبیات و روزنامه نگاری دولت فرانسه درسال 2004 م. جایزه شوالیه به او داد. آثار وی به زبان­ های فرانسوی، انگلیسی و ایتالیایی و سوئدی ترجمه گردید.
کاظم آل یاسین

«««««««««««»»»»»»»»»»






احلام مستغانمی
احلام مستغانمی نویسنده ی الجزادری در 13 آوریل 1953 در شهر قسطنینه تونس دیده به جهان گشود. او دختر محمد الشریف مستغانمی (1918- 1992) یکی از رهبران انقلابی الجزایر بود. محمد الشریف به خاطر شرکت در تظاهرات 8 می 1945 دستگیر و روانه زندان گردید و در سال 1947 از زندان فرانسوی ها آزاد گردید. در دوران نبرد آزادیبخش الجزایر خانه ی وی در تونس مرکز دیدارهای آزادیخواهان الجزایر گردید. پس از استقلال الجزایر در سال 1962 خانواده ی مستغانمی به الجزایر بازگشت و احلام به مدرسه ی دولتی با پایه زبان عربی رفت.
احلام در سال 1973 مدرک لیسانس خود را در رشته ی ادبیات عرب از دانشگاه بن یوسف بن خده الجزایر دریافت نمود و در سال 1982 توانست مدرک دکتری خود را در رشته ی جامعه شناسی از دانشگاه سوربن فرانسه دریافت نماید.
احلام علاوه بر رمان شعر هم می سراید. کتاب « خاطرات تن » وی جزء صد کتاب برتر عربی می باشد که در سال 1998 برنده ی جایزه ی نجیب محفوظ گردید.
نزار قبانی شاعر بزرگ سوری درباره ی خاطرات تن گفته است:
به رغم این که هیچ رمانی مرا گیج نمی کند، ولی رمان احلام مرا گیج کرد. دیلیل گیج شدم شباهت زیاد متن با من است. رمان متنی دارد دیوانه، پُر تنش،خشن، انسانی، شهوانی و مانند من خارج از قانون. اگر کسی از من درخواست می کرد که زیر این داستان شهرگونه را امضاء بکنم هرگز تردید نمی کردم.
آیا احلام هنگام نوشتن رمانش بدون این که بداند مانند من با زیبایی و قساوتی بی مانند به کاغذ سفید حمله کرده است؟ این رمان قصیده ای است که در تمام بحور نوشته شده: بحر عشق، بحر جنس، بحر ایدئولوژی و بحر انقلاب الجزایر با تمام مبارزان، نوکران اجنبی، قهرمانان، قاتل ها و دزدها. این رمان فقط شامل « خاطرات تن » نیست، بلکه شامل تاریخ دردناک الجزایر، غم مردم الجزایر و جاهلیت الجزایر که می باید پایان یابد.
هنگامی که نظر خود را به دوست همیشگی ام « سهیل ادریس » گفتم به من گفت: صدایش را در نیار، زیرا اگر احلام این کلام زیبا را بشنود دیوانه خواهد شد. به او جواب دادم: بگذار دیوانه شود، زیرا کارهای بدیع را جز دیوانگان خلق نمی کنند.
آثار وی:
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- بر لنگرگاه روزگار. سال 1973.
2- نوشتن در لحظه ی تهی.
3- خاطرات تن. 1993.
4-  آشفتگی حواس. 1997.
5- رختخواب گذرا. 2003.
6- فراموشی.
7- دل هاشان با ما بمب هاشان علیه ما.
8- سیاه برازنده ی توست.

نمونه هایی از اشعار وی:
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چالش
من راه های کوتاه را رد کردم
و به رغم همه چیز راهِ چالش را برگزیدم
و به راه خود ادامه می دهم
و بدون تصمیم به اعماق دریا می روم
شاید روزی من
عاج شهریار را بشکم
آن را از دست اطرافیان آزاد می کنم
ای وطن، به رغم غم و غصه ات ، شاید
با مرواریدی از دریا برگردم

زیرا، فریاد زدم، زندگی را می خواهم
زیرا، در مقابل اشغال گران ایستادم
دزدان دریایی علیه من بر خاستند
و تمام راه هایم را بستند
تمام بادبان هایم را پاره پاره کردند

زیرا، راه های نفاق را نادیده گرفتم
در ابتدای راه غفلت کردم
راه تجارت را یه نام ارزش ها
سرودهایی در اوج بودم
که هر روز کوتوله ای محاصره ام می کرد
تا بادبانی بدون هویت شوم

زیرا، پشت پرده ها صدایم را می کشد
و من بدون صدا فریاد می زنم
زیرا...
ولی من به رغم جلای وطن
بر روی اسب غم خواهم ماند
تا روشنایی زندگی را در جوانان بکارم
در ابتدای آتش سوزی ها
من می میرم و آتش می ماند

وقت عقب نشینی دل فرا رسیده است
 قراری گذاشتیم
در محله ای که اولین بار در آن آشنا شدیم
دور میز مستطیلی شکل نشستیم
برای اولین بار به منوی غذا
و لیست نوشیدینی ها نگاه کردیم
بی آن که به همدیگر نگاه کنیم!
به جای چای کمی فراموشی
و به جای غذا دروغ سفارش دادیم
...
کمی یخ در جام عشقمان گذاشتیم
و کمی ادب و تعارف در واژگانمان 
جنون خویش را در جیبمان
و اشتیاقمان را در کیف دستی مان پنهان کردیم
لباسی را بر تن کردیم که هیچ خاطره ای نداشت
و گذشته را با پالتوهایمان به رخت آویز آویزان نمودیم
و این چنین عشق از کنار ما گذشت، بی آن که ما را بشناسد
...
سخن های نامربوط گفتیم
درباره ی همه چیز و هیچ چیز سخن گفتیم
درباره ی سیاست و ادبیات، آزادی و دین و سازمان های
عربی سخن گفتیم و بحث کردیم
در اموری که مربوط به ما نمی شد اختلاف نظر پیدا کردیم
سپس در اموری که به ما مربوط نمی شد اتفاق نظر پیدا کردیم
آیا مهم بود که درباره ی چیزی اتفاق نظر داشته باشیم؟
روزی که عشق مذهب مشترک ما بود
درباره ی هیچ چیزی بحث نمی کردیم
...
با تندروی اختلاف پیدا کردیم
تا ثابت کنیم ما دیگر  نسخه ی برابر اصل نیستیم
با صدای بلند جر و بحث کردیم
تا بر سکوت قلبمان سرپوش بگذاریم
قلبی که به نجوا کردن عادتش داده بودیم
بسیار به ساعت هایمان نگاه کردیم
فراموش کردیم به همدیگر نگاه کنیم
پوزش خواستیم
زیرا، وقت همدیگر را گرفته بودیم
و باز تعارف کردیم
تا وقت بیشتری را به دروغ گفتن بگذاریم
...
دیگر یک تن  نبودیم، دو تن شدیم
که در دو طرف میز مستطیلی شکل رو به روی هم نشسته ایم
زمانی که زخم گرد شد 
از میزهای گرد دوری کردیم
« عشق آن است دو نفر در کنار هم بنشینند و به یک سو نگاه کنند
نه این که رو به روی هم بنشینند و همدیگر را تماشا کنند»
...
مشکلاتت را برایم یک به یک تعریف می کنی
می فهمم دیگر دغدغه ی اصلی تو نیستم
از برنامه هایم برایت می گویم
می فهمی که از خاطراتم پاک شده ای
می گویی: به فلان رستوران رفته ای که...
نمی پرسم با چه کسی؟
می گویم: به زودی به سفر می روم
از من نمی پرسی به کجا؟
....
باشد
عشق از شام آخر ما غایب بود
و به جایش دروغ نشسته بود
دروغ گارسونی شده بود که سفارش های ما را به سرعت برآورده می کرد
تا محل را با آسیب کمتری ترک کنیم
آن شب
عشق ما درست مانند سوپمان سرد بود
شور بود چون طعم اشکمان
و خاطره، شرابی حرام بود
که به اشتباه گاه گاهی آن را می نوشیدیم
...
هنگامی که سفره ی عشق برچیده می شود
نشستن کنار آن چقدر بیهوده و بی معنی است
عاشقان چقدر احمق و ابله به نظر می آیند
پس، ماندن برای چه؟
این همه دروغ برای ما زیاد است
بساطت را جمع کن ای عشق
وقت عقب نشینی دل فرا رسیده است

شگفت زده ی خاک
آن روز بیرون آمد
برای خرید کاغذ و روزنامه
هیچ کس نمی داند می خواست چه بنویسد
در لحظه ای، جوهر او را با خود برد
برد به منزل آخر
دارایی اش قلم بود
و در سرش سرب
از این رو روی قبرش گُل نگذاشتند
بلکه، گذاشتند قلم های خریداری شده اش را
روی قبرش چیزی ننوشتند
بلکه، گذاشتند سنگ های مرمر زیادی 
اکنون... دیگر او را نمی شناسی
در جایی که همه قبرها نشانی ندارند جز قلم ها
جایی که نهرها دستی را بیدار می کنند 
برای ادامه نوشتن

نمونه هایی از رمان های وی:
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاطرات تن
هنوز حرف هایت را به یاد می آورم:
« عشق، احترام و ادب تنها چیزی هایی است که همیشه میان ما می مانند. »
امروز که همه چیز تمام شد می توانم بگویم:
به خاطر فاجعه ی دردناکی که میان ما رخ داد باید به ادب و احترام تبریک گفت.
امروز این واقعه بدرد نوشتن چند کتاب می خورد.
هم چنین به عشق هم باید تبریک گفت...
چه قدر زیباست آنچه میان ما اتفاق افتاد... چه قدر زیباست آن چه اتفاق نخواهد افتاد.
پیش از امروز فکر می کردم که درباره ی زندگی یمان چیزی نمی نویسم مگر از آن شفا یابیم.
بعد از این که بتوانیم با قلم زخم های قدیمی را لمس کنیم، بدون این که بار دیگر درد بکشیم.
بعد از این که بی اشتیاق، بی جنون و بی کینه به پشت سر خود نگاه کنیم..
به راستی این ممکن است؟
ما از خاطرات خود شفا نمی یابیم.
از این رو می نویسیم و رسم می کنیم. بدین جهت بعضی از ما هم چنین می میرد.
- قهوه می خواهی؟
صدایی نجیب و غایب می آید که گویا سؤالی از شخص دیگری می کند.
پوزش خواه بدون پوزش خواهی؛ به چهره ی غم که چند روز است آن را در نیاورده ام.
صدایم یک باره گولم می زند.
فقط با اشاره ی سر جواب می دهم.
عقب می نشینی تا دوباره برگردی با یک سینه ی قهوه بزرگ که در آن قوری، فنجان، قندان، گلاب پاش و بشقاب         
شیرینی.
در شهرهای دیگر قهوه را آماده در فنجان با شکر سرو می کنند.
ولی « قسنطینه » از اختصار بدش می آید.
هرچه دارد می گستراند، هرچه دارد می پوشد و هرچه می داند، می گوید.
از این رو حتی غم هم ولیمه است.
اوراق پخش شده جلویم را جمع می کنم تا برای فنجان قهوه جا درست بکنم. گویا جایی برایت درست می کنم.
بعضی از آن ها دست نوشته های قدیمی است و کاغذهای دیگر سفیدند و چند روز است که منتظرند تا چیزی روی آن ها بنویسم تا زندگی در آن ها جریان یابد و از کاغذ به روزگار تبدیل شوند.
فقط واژه است تا با آن از سکوت به واژه بگذرم و خاطره به فراموشی، ولی...
شکر را کنار گذاشتم تا آن طور که عشق تو عادتم دا قهوه را تلخ بخورم.
به غرابت طعم این قهوه فکر کردم و فقط به آن نگاه کردم. احساس کردم که می توانم درباره ی تو بنویسم. با عصبیت سیگاری روشن نودم و شروع کردم به دود کلماتی که از سال ها پیش مرا سوزانده دنبال کردن، بدون این که آتشش را یک بار روی صفحه کاغذ خاموش کنم.
آیا کاغذ خاموش کننده ی خاطرات است؟
.....
آشفتگی حواس
برعکس مردم می خواست با او صداقت را اتحان کند. با او لذت وفاداری را به دور از گرسنگی تجربه کند، تا عشقی را میان مین های حواس تربیت کند.
نمب داند چگونه زنانگی اش به سوی او متمایل شد.
او که با یک نگاه عقلش را زایل می کند و لب هایش را اسیر می کند. چه قدر ایمان لازم داشت تا نسبت به نگاه او مقاومت کند!
چه قدر سکوت لازم بود تا آتش او را نسوزاند.
او می داند چه گونه با زن در تماس باشد همان گونه که می دانست چه گونه با کلمات بازی کند. با آتش درونش از پشت او را می گیرد همان طور که جمله های فراری را بغل می کند.
برای ایجاد هیجان لب هایش را به طور عمد با آهستگی با مسافتی حساب شده به سویس می دوند.
لب هایش به مماسات لب های او حرکت می کنند بدون این که به طور کامل آن ها را ببوسند. سپس به سوی گردنش حرکت می کنند بدون این که آن را لمس بکنند. پس از آن به طور عمد بلا می روند. گویا او با نفس هایش او را می بوسد و لا غیر.
این مرد با لب هایش سرنوشت او را تعین می کند. او را می نویسد و پاک می کند بدون آن که او را ببوسد؛ چه گونه می تواند چیزهایی که میان آن ها اتفاق نیفتاد فراموش کند؟
در ساعاتی دیر مشتاقانه عشق او به سراغش می آید.
او مرد زمان های شب است. شب دیر وقت می آید. او را میان فراموشی و دیگر غافلگیر می کند. آتش به جان میلش می اندازد و می رود.
جنونش به سوی او می خرامد. او می داند: میل شیهه داخلی دارد که هیچ منطقی جلودارش نیست. شیهه می کشد و اسب های شوق وحشی او را به سویش می برد.
او مرد زمان های غفلت است. عشق او پرتو روشنایی است که از تاریک حواس بیرون می آید. برق را در دهلیز نفس او داخل می کند و میل پنهان را بیدار می نماید. تمام چیزها را در درونش به آتش می کشد و می رود.
جایی که روزی شگفت زده رو به رویش نشسته بود می نشیند تا با غیابش مواجه شود و بهت اولیه خود را بازیابد.
او مرد زمان بوی خوش است. بدون او با تمام آن صبحگاه ها چکار باید بکند؟ و با آتش بستی که عشقش آن را شکست و صندلی خاطره ها که بعد از او هم چنان خالی مانده و درهای نیرنگ در که انتظارند و  یک زن. وتی که می آید او را دوست می دارد هر چند او نخواهد آمد. تا بیاید.
می ترسد شادی های غیر مترغبه اش که در وجودش شکل گرفته اند در نبودش با نوشته ها محو شوند.
اگر بیاید. تا بیاید.
چه قدر دروغ لازم دارد تا زندگی را ادامه بدهد و گویا او نخواهد آمد؟! چه قدر راستی لازم دارد تا او را قانع بکند به راستی منتظرش شده؟!
اگر،
بر حسب عادت او، در امتداد گذران عشق، از او نمی پرسد چه راهی برای خاطره انتخاب کرده و چه کسی زنی را به او معرفی کرده. از فرط انتظار دیگر منتظر نمی شود.
اگر،
میان فرودگاه عشق او را گرفت و هوایش کرد. او باور نمی کند که او برای خاطره از فراموشی کمک خواست و دلیل فرود اجباریش را نخواهد پرسید.
او مانند زنان دریا نوردان می داند که دریا اورا مب دزد و او مرد پرواز است.
وقتی که بیاید
او آقای شب هنگام است. آقای محالات است و تلفن بین قاره ای و غم گدرای شب ها و مبهت همیشگی شب اول است.
وقتی که عشق او دوباره بیاید. وقتی که دوباره معشوقه شود. هم چنان در هر ساعت از پایان شب می پرس. اکنون دارد چکار می کند؟
....
تخت گذرا
در حسرت شب هنگام اول بودیم. دو عاشق در مهمانی باران. اتفاق غیر منتظره دیداری  فراهم کرد بیرون از شهرهای عربی ترسناک.
برای یک شب فراموش کردیم که بر حذر باشیم. گمان بردیم که چاریس از عشاق حمایت می کند.
عشقی که زیر سلطه ی آدمکش ها بود، می باید پشت اولین خاکریز شادی پنهان بگیرد. آیا ما روی سکوی خوشبختی تمرین رقص می کردیم، در حین این اعتقاد که خوشحالی یک کار مقاومتی است؟ یا کمی غم از ضروریات عشاق است؟
در شب دلباختگی بازگشته ی آمیخته به غم و قصه، تمام هم تو صرف تفکیک مین و چگونگی بی اثر کردن فتیله ی بمب ساعتی عشق پس از دوسال غیاب بدون این که به شکل افشاگری در آید، می گردد.
هماغوشی خشنی پس از فراق طولانی. دوست داری اگر بگویی « دوستت دارم » و هم چنین اگر بگویی «هم چنان بیمارتم».
می خواهی لفظی کلمات پوزش خواهانه بگویی که مانند احساسات تعبیرپذیر نیستند و مانن بیماری سختی غیر قابل تشخیص.
دوست داری اگر بتوانی گریه بکنی. نه برای این که در خانه ی او هستی. نه برای این که آن زن آمد. نه برای این که بدبخت هستی. نه برای این که خوشبخت هست، بلکه برای زیبایی گریه در برار یک چیز فریبنه و زیبا که به طور تصادفی تکرار نخواهد شد.
ساعت نه و پانزده دقیقه و ته سیگار.
و پیش از سیگار از خنده های بارانی اش که کبریت غمت را خیس کرد.
داشتی می پرسیدی، چگونه در غیاب تو دندانش به سن رشد رسید؟
و بوسه ی دوری که رخ نداد. داشتی می پرسیدی؟ در غیاب تو چه بلایی سر لب هایش آورد؟ چشمانش را چه کسی دید؟ برای چه کسی صدایش عریان شد؟ برای چه کسی سخنی گفت که مخاطبش تو بودی؟
این زنی که با آهنگ دایره ی « قسنطینیة » با تو می رقصد که گویا داشت با تو گریه می کرد. چه چیزی ضرب پای آن ها را تنظیم می کرد. تا این اضطراب هستی در اطرافت اتفاق بیفتد؟
با تمام آن باران و تو جلی پای او صلوات استسقاء می فرستادی. احساس می کنم که با تمام ابرهای رنگارنگ وابستگی داری. با تمام انواع گریه ها و با تمام اشک های ریخت شده به سبب زنان.
....
کاظم آل یاسین
««««««««««««»»»»»»»»»»»»

ابراهیم نصرالله 

شاعر و نویسنده ی فلسطینی _ اردنی

ابراهیم نصرالله ( ابراهیم علی ابراهیم نصرالله ) شاعر و نویسنده فلسطینی – اردنی در تاریخ ۲/۱۲/۱۹۵۴ از پدر و مادر فلسطینی که در سال ۱۹۴۸ توسط اسرائیلی های متجاوز از وطن خود رانده شده بودند، در عمان پایتخت اردن متولد شد.

تحصیلات ابتدایی خود را در اردوگاه « الوحدات » طی کرد و در رشته ادبیات و روانشناسی از مرکز آموزش تربیت معلم عمان فارغ التحصیل شد. در سالهای ۱۹۷۶- ۱۹۷۸ به عنوان معلم در عربستان مشغول به کار شد و پس از بازگشت به اردن طی سال های ۱۹۷۸- ۱۹۹۶ در روزنامه ها و مجلات « الاخبار، الدستور، صوت الشعب و الافق» قلم زد. از سال ۱۹۹۶ مشاور و مدیر فرهنگی مؤسسه « عبدالحمید شومان » دارالفنون گردید. ایشان عضو اتحادیه نویسندگان اردن و کانون نویسندگان عرب می باشد.

ابراهیم نصرالله سه بار برنده ی جایزه ی اتحادیه نویسندگان اردن در مورد شعر گردید. در سال ۱۹۹۱ جایزه ی ادبی « عرار » ( گل نرگس وحشی ) به وی اهدا شد. در سال ۱۹۹۴ برای تقدیر از رمان هایش جایزه ی « تیسیر سبول » و در سال ۱۹۹۷ برای اشعارش جایزه ی « سلطان العویس » کشور امارات متحده عربی را دریافت نمود. اشعارش به زبان های انگلیسی، فرانسوی، المانی، ایتالیایی، روسی، ترکی، لهستانی، سوئدی و دانمارکی و رمان هایش به زبان های انگلیسی، ایتالیایی، دانمارکی و ترکی ترجمه شده اند.

گرچه ابراهیم نصرالله خارج از فلسطین زاده شد ولی مانند سایر نویسندگان و شاعران فلسطینی همیشه دغدغه وطن داشت و در آثار متأخر خود تحت عنوان « ملهاة فلسطین » ( کمدی فلسطینی ) آثار اشغال فلسطین بوسیله ی اسرائیل روی مردم را، منعکس کرد. وی به جای نشان دادن تراژدی و بدبختی مردم فلسطین که قبلاً بیش تر در آثارش منکعس بود، زندگی عادی مردم بعد از اشغال کشورشان و هم و غم زندگی آن ها را نشان داد. ایشان علاوه بر کمدی فلسطینی نوع دیگری از رمان دارد که حوادث آن، دور از قضیه فلسطین اتفاق می افتد ولی در پایان به نوعی با این قضیه مرتبط می شود.

ایشان در مورد تأثیر شعر فلسطین بر شعر عرب چنین می گوید: « شعر فلسطین نقش زیادی در گسترش شعر در جهان عرب داشته است و به گمان من، این نوع شعر باعث شد که شعر به دلیل تأثیر فراوان بر مردم دوباره به میان مردم باز گردد. البته موضوع به همین اندازه باقی نمی ماند و شعر فلسطین در پیشرفت شعر عربی نیز نقش داشته و هم چنان از تأثیر گذارترین شعرها بوده است، چرا که شعر هنر و زندگی است.»

آیا ابراهیم نصرالله شاعر است یا نویسنده؟ وی در جواب پرسشی چنین می گوید: « از آغاز تا کنون به طور هم زمان هم شعر گفته ام و هم رمان نوشته ام. تا کنون ۱۷ مجموعه شعر و ( ۱۵ رمان ۱۵ رمان از من منتشر شده است. از ۲۷ سال پیش تاکنون رمانی تحت عنوان « کمدی فلسطینی » نوشته ام. البته هر کدام از رمان هایم مستقل هستند و در هر رمانی از زاویه ای به مسأله فلسطین پرداخته ام. از این پرژه تا به حال تاکنون۷ رمان چاپ شده است… در حال حاضر شعر هم می گویم. بعضی مرا در درجه اول شاعر می دانند و بعد نویسنده و برخی هم بر عکس. بعضی هم به طور همزمان من را هم شاعر و هم نویسنده می دانند.»
ابراهیم نصرالله در تجربه رمان نویسی خود قالب های قدیمی را با استفاده از تجربه شعری و اسلوب رمان های نو، در هم شکست و نوعی زبان شعرگونه را در رمان های خود به کار بست. در کمدی فلسطینی بر خلاف تریلوژی های قدیمی شیوه ی جدیدی به کار برد و از تکرار شخصیت داستان ها امتناع کرد و در هر داستان یکی از حماسه های مردم فلسطین را منعکس کرد.

اشعار وی دارای مضامین انسانی و وطن پرستانه است. هم چنین این اشعار دارای معانی ژرف، آهنگ موزن، تخیل عمیق و پر از اسطوره هستند. تمام این ها احساسی عمیق دارند که حقایق و وقایع را منعکس می کنند. وی علاوه بر شعر و رمان منتقد سینمایی است و در این خصوص کتاب « شکست پیروز شده ها » – سینما میان آزادی و نو آوری و منطق بازار و « تصویر هستی » – سینما می اندیشد، به رشته ی تحریر در آورده است. ابراهیم علاوه بر این ها برای کودکان می نویسد و سرودهای میهنی فلسطینی می سراید.

نخستین مجموعه شعر وی « اسب ها در اطراف شهر » در سال ۱۹۸۰ و آخرین دفتر شعر وی « بر رشته ی نور- این جا میان دو شب » در سال ۲۰۱۲ منتشر شد. نخستین رمان وی « صحراهای تب دار » « براری الحمی » در سال ۱۹۸۵ و کتاب « قندیل های پادشاه گرانقدر » از پروژه کمدی فلسطینی در سال ۲۰۱۲ منتشر گردید.

ابراهیم نصرالله در کتاب شعر « آینه های ملائکه » پرسش هایی درباره ی مرگ، زندگی، عدالت، سرنوشت، سرانجام، عشق، آزادی، رهایی، سنگدلی و زیبایی مطرح می کند. وی درباره ی این دفتر شعر می گوید: « تلاشی است برای نوشتن حماسه فلسطینی. همان طور که معروف است اعراب حماسه تألیف نکردند بلکه این یونانی ها بود که حماسه را ابداع کردند و اساس آن را بر تمثیل جنگ های بزرگ، مبارزه برای بقا، خیر و شر و دادن صفات الهی به بشر نهادند. »
وی این کتاب را به شهید، طفل چهار ماهه « ایمان حجو » که در انتفاضه دوم شهید شد تقدیم نمود.
شعر « پرسش های ساده » تقدیم می شود:

پرسش های ساده
پس از سال ها زندگی
آیا ملائکه خدا چون من می میرند؟
مانند پدرم، مانند مادرم
مانند گنجشکان در اول فجر و مانند شیهه اسب ها؟
مانند شب های طولانی
مانند بسیار که در این جا کم درباره ی آن گفته شده؟
سؤالی دارم که می باید بپرسم:
آیا اگر بمیرد، روح نخل اوج می گیرد یا سقوط می کند؟
پس از عمر دراز
چه چیزی اتفاق می افتد
اگر یک بار،
در آن جا خون مقتولی، اتفاقی با قاتل برخورد کند؟
آیا جواب سلامش را خواهد داد
از آن می پرسد،
واحه است یا راه
***
ابراهیم نضرالله در یکی از اشعارش درباره ی دیوار حائل چنین می گوید:

دیوار
دیواری پنهان و دیواری نمایان شد
دیوار نمایان شد
دیوار مرز است
غیاب، وجود است
و سکوتِ خائن
گذر از میدان مرگ است
مرگ احاطه مان کرده
حیاط مدرسه دو تا شد
آسمان تقسیم شده و وعده ها
و تبعید به فاصله ی یک متر از وطن تصرف شده!
تانکی، اراوح فرزندان مان را پهن می کند!
و در آن جا، در قدس، متجاوزانی وجود دارند
سلاح خود را آزمایش می کنند
سیاستمدار به جنرال گفت، اگر لازم شود،
سی بار جنگ می کنم
تا آسمان فقط از آن ما باشد
و سر زمین فقط مال ما
و دریاها و بادها
دیواری می خواهم تا دشمنانمان را از باران و ستاره ها محروم کند،
و نه حوضی خواهند داشت و نه صبحگاه
( از مجموعه شعر آینه های ملائکه )
***
باران در درون
خوشحالی،
در خیابان های کف دستت
در ایستگاه ها
یا آن زمان که سرمست بیرون می رویم
و تابستان را به یاد می آوریم و ابری غافلگیرمان می کند
آنگاه که میان من و قطره های باران قرار می گیری
می دوی، می خندی
ابر را از چهره ات می زدایی
و دهشت درختانِ خانه ها را
لبخند می زنی
چتر را فراموش کرده ایم!!
سرمستی آرزوها را، در درونت می بینم
زیباتر از سنبله خواهی شد
فراخ تر از آرزو
بزرگ تر از خانم، خانم ها!
و کودک خواهی شد
( از دفتر شعر باران در درون )

***
کیف ها و دفتر نقاشی یشان آمد
و یک رنگ روی صفحه هاست مانند آن هاست
اندوه معلم آمد، ولی خود نیامد
گفته شده، معلم سراسیمه است
دیروز امتحان بود
تمام شان قبول شدند! پس چرا در سایه ی خانه هاشان، کشته شدند؟!
در پایان جهان، نتیجه از آن کیست
برای جنرال یا فرزندانش؟
یا آن ها را به عنوان درجه میان سربازان تقسیم می کند؟!
آیا شهدا بالا می روند
مانند قبول شدگان به کلاس بالا؟!
آیا لباس نو خواهند پوشید
یا فریاد خون است، در میدان کشتار؟!
یا هم چنان تنهایی را پُر می کنند،
یا درس حساب و قرائت را در ذهن خود باز می یابند؟!
یا بر روح خود می خوانند
آنگاه که درک می کنند که کشته شده اند، سوره ی فاتحه را؟!
( از دفتر شعر روی رشته های نور )
***
شعر زیر در تاریخ ۱۱/۱۲/۱۳۹۱ درج فیس بوک وی شده که ظاهراً برای فلسطینی های در بند اسرائیل سروده شده.

( به رغم اسارت آزاده اند )


آهن
پنجره های این زندان ها آهنی است
و حصارهای بلندش
آهنی یند این ماشین ها، تفنگ ها
و راه بندان های نظامی ستمگران،
آهنی یند دستبندها
کامیون های سربازان
و خنجر و ضربه های خون آلود،
چشمان بازپرس و پلیس
نشان ها، مدال ها و کفش ها،
زندان ها و سرداب ها دلتنگند
آنگاه که از کنارشان می گذرم، می خندم
تمام چیزی که در دست دارم آواز است!!
***
فصلی از کتاب « درخت زیتون خیابان ها » تقدیم می گردد:


زیتون خیابان ها
باکمی جرأت می توان گفت او یکی از شخصیت هایی است که در طول زندگی ام بیش ترین حضور را داشته است. این را نمی گویم چون من « سلوی » هستم.
او خود خانم زینب است.
سادگی، قد و قامت، لهجه فلسطینی اش و درخشش چشمانش تو را به خود جذب می کند. هم چنین اعتماد به نفس او به خاطر طرح پرسش سخت اوست که عذاب پاسخ در درون خود دارد و نه خود پاسخ تو را به خود می کشد.
گاهی از خود می پرسم: آیا ممکن است در آن جا میان خانواده ام کمتر احساس غربت بکنم؟ چه چیزی را در آن جا از دست داده ام تا در این جا به عنوان پناهنده زندگی کنم، درحالی که چند ساعت تا آن جا فاصله ندارم؟ هم چنین می پرسم: امکان دارد به گذشته و به خاطرات کودکی ام که تجربه نکرده ام بر گردم و آن ها را باز گردانم. احساس می کنم در فلسطین چیزی را از دست داده ام، ممکن است آن را زندگی بنامم؟ آیا به اختیار خود می توانم انسانی بشوم آن طوری که دلم می خواهد و آرزو دارم؟
من زینب هستم که اکنون به خودم نگاه می کنم. به نظر نمی رسد که جهت و سو را به خطا تشخیص داده ام. حتی من به اطرافیانم درحالی که چهره ام را رسم می کنند، همان طور که سرانجام را به تصویر می کشند، نگاه می کنم.
هرگاه جزیی از فکر تو شدم، گفتند تو به دیوانگی نزدیک می شوی و وقتی که همدم می شوی، خود جنون خواهی شد! این طور نیست؟
در حال گریه و خنده داشتم وسایل خود را در چمدان کوچکم می چپاندم. تا کنون دلیل گریه و خنده ی خود را نمی دانم.
زمانی که به « علاء الدین » گفتم: این کتاب ها را می باید با خود ببرم. او گفت:
- در این خصوص نمی توانم بگویم نه؟
پشت سرم آمد و زمانی که شروع به پایین آوردن کتاب ها شدم، خندید و گفت:
- نسخه آن ها را در شهر داریم. این و این.
باور نمی کردم که دو کتابخانه مانند دو همزاد یکی در « سبع بحرات » و دیگری در « عکا » وجود دارند. به او گفتم:
- شوخی می کنی؟
- نه، نه به خدا شوخی نمی کنم.
حقیقت ساده بود، زیرا این کتاب ها به صورت وسیع منتشر شده اند. ولی من این موضوع را به فال نیک گرفتم.
***
مردم شهر دچار دلشوره شدند: علاء الدین دیر کرد، خدای نکرده گرفتار شده یا در راه دستگیرش کرده اند؟ آیا می باید کسی را بفرستیم تا دنبالش بگردد؟
آن ها منابع اسلحه ما را می دانند. حاج عبدالحمید از انقلابیون قدیمی است و همراه آن ها زیاد جنگیده. انقلابیون از او توقعی ندارند: حاجی استراحت کن، سنت به تو اجازه نمی دهد. او آن ها را در تنگنا قرار داد:
- اعتراف کنید. از من خسته شدید. مزاحم شما شدم!
- نه، نه به خدا! برو به وطنت و خانواده ات را بیار و بیا. از هرجایی که دوست داری وارد شهر بشو و هر خانه ای را دوست داری انتخاب بکن.
- بشنوید، هنوز نیرو در بدن دارم و عیب است آن را در جای دیگر تلف بکنم یا ماموریت دیگری که کمتر شراتمندانه است انجام بدهم.
در پایان اعتراف کرد که پا به سن گذاشته، زیرا در یکی از درگیری ها نتواست عقب نشینی کند. از این رو تعدادی از جوانان مجبور شدند پیش او بمانند.
- شما بروید من می مانم.
- امکان ندارد.
اسلحه انگلیسی مرتب به دست صیهونیست ها می رسید. به نظر می آید وضع تغییر خواهد کرد. جنگ به شدت ادامه دارد. یک روز تمام محاصره بودند و مرگ را به چشم خود می دیدند. مرگ تپه ها را پوشانده و تاریکی اش را بر سر آن ها گسترانده است. هم چنان می جنگیدند و به علت کمی فشنگ، هر گلوله جزیی از روح آن ها شده بود.
***
از زمانی که او را دیدم عاشقش شدم. وقتی که در را باز کردم دلم به تپش درآمد و درهای قلبم باز شد.
به پدر بگو:
- آمده و نخل هم همراه اوست!!
- کی؟ نخل!
نخلی همراه او نبود. نه همراهش، نه جلوش، نه پشتش و نه دو طرفش.
- نمی فهمم!
- همان طور که به تو گفتم به حاجی بگو. آمده و نخل هم همراه اوست.
گفتم: شاید خود نخل باشد. بلند بالا با لباس سیاه و کلاه قرمز ،زیبا بود.
زینب، کی یه؟
جلو در گیج و سرگردان بودم که صدای پدر از حیاط آمد:
دوباره پرسید: کی یه؟
با آشفتگی گفتم:
- آمده و نخل هم همراه اوست.
پدر با اشتیاق گفت:
زود بگذار بیاید داخل.
فهمیدم چه خطایی مرتکب شدم که او را دم در معطل کردم.
پدرم به چهره اش خیره شد و مانند کودکی با خوشحالی فریاد زد:
علاءالدین؟!
***
- خانم زینب کجاست؟
« سلوی » روی عبدالرحمن فریاد زد:
- کجاست؟
و روی دستنوشته کوبید:
در این جا جز شبه او چیزی نمی بینم. زمانی که درباره ی ما می نویسد همه تبدیل به اشباح می شویم، درحالی که بشر بودیم. معنی کلمه بشر را درک می کنم؟ از گوشت خون و روح.
***
من و خانم زینب شب های درازی را با هم گذراندیم. حکایت های خود را مرتب تکرار می کردیم. در حقیقت جز این شب نشینی ها جیزی نداشتیم.
***
پس از آن پدر به من گفت، این پسر را به طور خاص دوست دارد، زیرا او با هوش ترین افعی کوچکی است که در طول عمر دیده است. با شجاعت و جرأت نادری توانست دو قبضه هفت تیر و یک بمب به دست زندانیان انقلابی داخل زندان عکا برساند و آن ها با استفاده از این ها توانستند با تهدید نگهبانان از زندان فرار کنند. زینب، این همان علاءالدین است.
به من گفت:
- عاشقش بودم. زیاد عاشقش بودم .زیاد دوستش می داشتم. در آن زمان فلسطین به شکل گوشتی در نیامده بود که مانند امروز هر کسی می آید و آن را زیر دندان های خود می جود. فلسطین جزیی از شرف مردم بود. سلوی، می دانی مدت زمان زیادی به انسانیت وقت دادم تا وجدان خود را نسبت به مسئله فلسطین به کار بیندازد ولی تا امروز ثابت شد که بشریت بدون وجدان است. اما من هم چنان از خود می پرسیدم: آیا دوستش می داشتم یا این که نیاز کشوری را که از آن آمده بود برآورد می کردم؟ در آن زمان، انسان دوبار فکر نمی کرد. اگر می شنید که برادران در کوه محاصره شده اند و کمک می خواهند، آن چه در دست داشت می انداخت و بی آن که پشت سر خود را نگاه کند پیش می رفت. ندای آزادی از ندای نان، همسر، فرزندان و گرمای خانه بلندتر بود.
***
پدرم پرسید:
- علاءالدین، چیزی مانده که با خود ببری؟
او دست و پاچه شد و مکث کرد:
- ممکن است اسلحه ها را فردا یا پس فردا آماده کنم. می خواهم شهر شما را ببینم.
اما او نتوانست از خانه ی ما بیرون برود.
- می خواهی شهر را ببینی، درحالی که در این چهار دیواری هستی! بیش از اندازه تأخیر کردی؟ می باید خود را برای فردا آماده کنی.
- عمو، فردا، ولی شهر را ندیدم.
- مطمئن باش، در آن جا او را زیاد خواهی دید!
دیگر حرفی برای گفتن نداشت.
- زینب.
- بله پدر.
- خود را آماده کن تا فردا همراه علاء الدین بروی. امشب صیغه عقد را می خوانیم.
پدر!!
من از خوشحالی پرواز کردم.
پدر به علاءالدین گفت:
- من چون پدرت می توانم به تو زن بدهم!!
علاءالدین گفت:
- عمو!
- بازی در نیار، ما این حرکات را قبل از تو می دانیم. فراموش نکن که روزی مثل تو جوان بودم.
***
زمای که با پدر، مادر و خواهرم خداخافظی می کردم، اشک از چشمانم سرازیر شد. آیا آن گریه ها از خوشحالی به خاطر دیدن فلسطین بود. فلسطینی که مرا از خانواده ام جدا کرد و حتی از دور ندیده بودم
او در راه به من گفت: چون مادرم داستان های علاء الدین را دوست می داشت اسم مرا علاءالدین نهاد.
***
زمانی که مرا با او دیدند فراموش کردند که او را برای آوردن اسلحه فرستاده اند. تمام مردم شهر به من نگاه می کردند و می گفتند علاءالدین چه خبر شده؟
او به من اشاره کرد و گفت:
- همسرم است.
وقتی چهره ی آن ها درهم رفت او اضافه کرد:
- زینب دختر حاج عبدالحمید!
پیش از آن جایگاه پدرم نزد آن ها را نمی دانستم. هزاران لب به من حمله ور شد. باور نمی کردم، آن ها زمزمه می کردند: دختر حاج عبدالحمید خوش آمدی.
در طول زندگی ام مانند آن لحظه آن قدر محبوب نبودم. حتی عشق علاءالدین با آن لحظه برابری نمی کرد. فکر می کردم که دیدار من با او زیباترین لحظه های زندگیم بود تا این که « ایمن » وارد زندگیم شد. در آن لحظه پشت سر خود را نگاه و تمام دوران زندگیم را دیدم و در گوشش گفتم: ایمن، امیدی به تو نیست! «ایمن»ی که وقتی در صحرا دنبال علاءالدین می گشتم، نزدیک بود او را از دست بدهم.
***
در آن غروب اسب غمگین و تنها آمد. پیش از آن که شیهه بکشد، مدتی دم در ایستاد. اسب گریه می کرد و پا به زمین می کوبید.
دانستم اسبش تنها موجودی است که جرأت پیدا کرده تا خبر را برای من بیاورد. همین طور که اشک از چشمانش جاری بود، مرا پشت خود یافت.
- زینب کجا می روی؟
دو رشته اشک از چشمانم و دو رشته از چشمان اسب جاری بود.
اسب به تاخت می رفت. جز تاریکی چیزی رو به رویش نبود، چیزی جز تاریکی پشت سرش نبود. یک باره اسب ایستاد، صدای مردان را می شنیدم که می گفتند: کی آن جاست، پیاده شدم:
- منم، زینب.
- چه چیزی تو را به این جا کشاند؟
آن ها خشمگین بودند.
- علاءالدین کجاست؟
ساکت شدند.
سه روز بود مردم شهر جنگ پل را دنبال می کردند. پل چند بار میان انقلابیون و گروه تروریستی « اشترن » دست به دست شده بود. هیچ کدام از آن ها نمی خواستند پل خراب بشود.
پس از سه روز نبرد پل میان آن ها قرار گرفت تا این که مبارزان مجبور به عقب نشینی شدند و علاءالدین را زیر پل رها کردند.
- من او را می آورم.
- چه می گویی؟ در این شب هر حرکتی که از ما صورت گیرد، می شنوند. چشمانشان به او دوخته شده. تا صبچ صبر کن، به چشم خود خواهی دید. اگر می توانستیم آن جا را ترک نمی کردیم. آن ها هرگز فراموش نکردند که من دختر حاج عبدالحمید و پاره ای از تن او هستم. زمانی که با من حرف می زنند، احساس می کنند که دارند با او حرف می زنند. اسب ما را غافلگیر کرد و به تاخت به آن جا رفت.
یک باره درهای جهنم باز شد و گلوله تپه ها را نورانی کرد و سایه اسب در تاریکی به رقص درآمد. دیدم که دارد بر می گردد.
آیا رسید؟ نمی دانیم.
وقتی از ما گذشت تا دوباره در تاریکی پنهان شود زیاد هیجان زده بود. پیش از طلوع آفتاب از رمق افتاده باز گشت.
***
پل میان دو تپه زیر تابش آفتاب و رگبار گلوله خالی بود. زینب به پشت تپه بازگشت و همراه اسب تا فرا رسیدن تاریکی ساکت ماند. اسب را غافلگیر کرد، افسارش را به درختی بست و به تنهایی یواشکی رفت. زیاد دنبال او گشت تا دست ها، چهره و چشمانی که برای نخستین بار او را دیدند، پیدا بکند.
یک باره او را پیدا کرد، جسدی بیش نبود.
- می خواستم فریاد بزنم ولی نمی توانستم، چون دوباره او را خواهند کشت. شگفت زده بودم گویا این که در زمان شهادت ها زندگی نمی کردم. زمانی که درهای جهنم بالای سرم باز شد شروع به کشیدن او نمودم. گفتم: می باید فریاد بزنم و فریاد زدم. نمی ترسیدم فقط می خواستم فریاد بزنم و با آرام شدن صفیر گلوله ها آرام شدم. یک دفعه خود را دیدم روی او دراز کشیده تا گلوله به او اصابت نکند. گلوله هایی که در طول عمرم در گوشم طنین اندازند… دوباره شروع به کشیدن او نمودم تا این که او را نزدیک اسب رساندم و روی آن گذاشتم و با او بازگشتم. آفتاب در دور دست آن قدر دور بود که تصور می کرد هرگز به من نخواهد رسید و به وسط آسمان نخواهد آمد. زمانی که آمدند تا او را از اسب پایین بیاورند، آن جا نبودم ولی چیزی در درونم شعله ور شد و دوباره به هوش آمدم، فریاد زدم و گریه کردم. گویا این که دوباره کشته شده است.
***
او را دفن می کنیم.
فریاد زدم نه، قبل از این که دستش را بیاوم هرگز او را دفن نخواهم کرد.
- زینب عاقل باش.
- نه، او را دفن نمی کنم.
نزدیک او از هوش رفتم. وقتی که چشمانم را باز کردم، دستش را در مشت خود دیدم.
پس از آن گفتند: آن ها می خواستند او را دفن کنند ولی نمی تواستند دست او را بدون شکستن انگشتانم از چنگم آزاد کنند.
در دو جا پخش شده بود.
زینب با اسب میان مردان بود.
او شب به تپه بازگشت، جایی که هنوز مردان آن جا بودند و به فاصله ی دورتری مادر علاءالدین دنبالش می آمد.
گفتند: ما با دستش باز خواهیم گشت. نه، اگر قرار است کسی به خاطر دستش کشته شود این من هستم.
در آن مکان سخت و ناهموار، زینب خود را با انگشتانی خون آلود، پاهایی پاره پاره و دلی شکسته سینه خیز پیش می رفت تا به آن جا رسید. در حال گریه زمین را جستجو می کرد.
- اگر دست را برای ثابت کردن کشته شدن او با خود برده اند، چه؟ اولین بار نیست که این کار را می کنند.
زینب در درون خود فریاد می زد: می بایست او را پیدا بکنم.
مضطرب و آشفته آغاز به گشتن نمود.
در پایان، انگشتانم آن را پیدا کرد. انگشتان کورم. به لرزه در آمدم و گریه کردم. دوست داشتم گریه بکنم و در آن جا بمیرم. سعی کردم دورتر از این دست سرد، گرمایش را باز یابم. دستی که دست مرا خوب می شناسد. شانه ی مرا می شناسد و موهایم را. دستی که به من اشاره می کند، خندان و آشنا. دوست داشتم فریاد بزنم: کجاست؟ ولی ترسیدم او را بدون دستی که اکنون مرا نمی شناسد، دستی که مرا می شناسد، دست آشفته ای که به من پناه می آورد و در سینه ام پنهان می شود. می بایست آن را پیدا می کردم در غیر این صورت می باید در تمام طول عمر دنبالش بگردم.
- آن را آوردی؟!
- عمه!
درحالی که دستم را در گریبانم گذاشته بودم تا آن را دربیاورم گریه کردم.
برگشتیم. دو زن و یک اسب با سه دل شکسته.
بیرون بروید و ما را تنها بگذارید. این را مادرش درحالی که سر او را در دامنش گذاشته بود گفت.
در حیاط اسب او بی تابی می کرد.
زینب فریاد زد، آن را بیاورید تو. گفتند: کی را؟
- اسبش را.
اسبش.
مادرش فریاد زد: مگر نشنیدید.
اسب داخل شد و کنارش دراز کشید، درحالی که گردن و چهره اش را به زمین چسبانده بود، گریه می کرد.
***
زینب با چشمانی سرگردان و دستانی لرزان شروع به دوختن دستش نمود.
دخترم، سوزن را بده به من.
مادرش سر او را برداشت و در دامن زینب گذاشت و دستانش شروع به کار نمودند. دستانی که احساس می کرد برای نخستین بار آن ها را می بیند، پژمرده و گویا این که تاکنون هیچ درختی نکاشته اند.
چهره ی اشک آلودش را با آستینش پاک می کرد.
یک شب کامل تا فجر کار کردند.
در را زدند و با ترس و لرز وارد شدند.
زینب گفت: حالا می توانید او را ببرید.
مادرش بلند شد و گفت بشتابید، بلندش کنید.
راه افتادند. اسب هم پشت جنازه راه می رفت.

کاظم آل یاسین

استفاده از متون این وبلاگ بدون ذکر مأخذ ممنوع و غیر اخلاقی است

««««««««««««»»»»»»»»»

 حنا مینه

«حنا مینه» در سال ۱۹۲۴م. در محله ی « المستنقع » در روستای اسکندرون (سوریه) در خانواده ای فقیر چشم به جهان نمود.

در سال ۱۹۳۹م پس از الحاق اسکندرون به ترکیه. او و خانواده اش ترک دیار کرده و به لاذقیه مهاجرت کردند. آن زمان حنا مینه حدود ۱۴ سال داشت و طعم تلخ فقر را بهتر زیر دندان اش حس می کرد. کودکان عرب نه تنها در لاذقیه بلکه به علت ظلم مضاعفی که در نتیجه حوادث اجتماعی بر آنان می رفت و تقریباً در همه جای ارض با مقوله فقر آشناتر بودند.
پس اگر حنا مینه به کارهای ساده ای مثل شاگردی در آرایشگاه، باربری در بندر، جاشویی کشتی و … روی آورد زیاد عجب بر انگیز نبود. او در کنار خانواده اش همواره غم نان داشت.

وجه تمایز حنا مینه این بود که علاوه بر درک شرایط، ذهن فعالی داشت که تنها از طریق نوشتن آرام می گرفت و برای همین با قلم مدنوس شد. اولین نوشته اش را برای روزنامه ها فرستاد و حتی با تجربه ای که در عامه نویسی داشت، چند سناریو ساده برای تلویزیون سیاهه کرد.

همین عشق به نویسندگی باعث شد تا راهی به دل ساده مردم محله اش باز کند و نویسنده ی بلامنازع شکوائیه هایی باشد که مردم برای انشای آن تنها او را محرم دانستند. حنا مینه مجالست با این مردم را کوره راهی دانست که می تواند او را به شاهراه نویسندگی برساند. قلم گرمی پیدا کرد و کم کم از او مقالات بلندی انتشار یافت و زیب روزنامه ها شد.

شاید مهاجرت او به دمشق و کار در مجله ی « الانشاء » می توانست آتش احساس درونی او را خامش نماید. آنقدر نوشت و نوشت تا بلاخره او را به سردبیری روزنامه منصوب کردند. او در این شرایط یک نویسنده قابل شده بود و چنلن از درد مردم می نوشت که گویی فرزند درد و رنج است.

مدتی نیز ذهن آشفته خود را به زلف داستان کوتاه گره زد. اما نه، این گونه فضای نوشتاری بلحاظ کمی امکان بروز دردهای اش او را اقناع نکرد. پس به نوشتن رمان و داستان های بلند بازگشت و ۳۰ رمان و چند مقاله بلند تحقیقی و مصاحبه انجام داد که هریک در نوع خود بی نظیر هستند. نخستین رمان بلند او به نام « چراغ های آبی » چند بار تجدید چاپ شد ( ۱۹۵۴م.) و خیلی از آن¬ها هم به فیلم و سریال تبدیل شد.

تا این جا، هرچه حنامینه می زد به دَرَ بسته خورده بود. او تنها بود. کاملاً تنها و حتماً به تنهایی هم نمی توانست نهضت روشنفکری مردم گرا را توسعه دهد. پس به فکر کار تشکیلاتی افتاد و با جمعی از همفکران اش « انجمن نویسندگان سوریه » را پایه ریزی و سه سال بعد توانست اولین گنگره انجمن نویسندگان عرب را برپا نماید. او تا رسیدن به این مرحله تلاش فراوانی کرده بود و مجبور شد همگرایی بیشتری با دیگر نویسندگان و شعرای عرب داشته باشد. بلاخره پی آمد این جلو، عقب رفتن های سیاسی و اجتماعی، همت کرد و بار دیگر با حضور جمع کثیری از نویسندگانف شعرا و متفکرین عرب « اتحادیه صنفی متفکران عرب » را راه انداخت.

رمان های حنا مینه همواره بوی دریا می داد. دغدغه های اش چون باد مشرقی قطراتی از آب دریا را به جان مشتاق مردم می زند. خودش می گوید: « دریا رؤیای من است. » و در پاسخ به سؤالی می نویسد: « آیا این کارها را با قصد انجام داده؟ » و سپس پاسخ می دهد: ن آری، گوشت تن من ماهی دریا است، خون من آب شور درا است،مبارزه من با کوسه ها، مبارزه مرگ و زندگی است، اما توفان، خال هایی بر بدن ام نقش انداخته اند. اگر صدا می کردند دریا، من جواب می دادم، من دریا هستم. خود دریا. مولدم دریا است و دوست دارم در آن بمیرم.» و بعد می پرسد: ن آیا معنی جاشو بودن را می دانید؟ »

باری، همیشه ریا را به پاکی،توفندگی و طغیان و خلوص تشبیه کرده اند، یعنی هما صفاتی که در رگ و پی حنا مینه هم وجود دارد. او در جایی نوشته:

« از شما می پرزسم، درحالی که کنار دریا هستیم، خوب به آن دقت می کنیم؟ واقع امر این است که ما هرگز در وسعت دریا دقت نمی کنیم. با آن حرف نمی زنیم. به اعتراض های اش گوش نمی دهیم. دریا مهمترین پدیده جهان است و اگر از من بپرسید به صراحت می گویم که اصلاً خودِ جهان است. هیچ جاشویی در این تلاطم با ماهی تابه به صید نمی رود. هرگز برای شکار یک بچه ماهی سعت ها به انتظار، کنار دریا نمی نشیند. جاشو به دنبال شکارهای بزرگ و بزرگ تر است که به قلب امواج می زند. حواس تان هست چه می گویم؛ من درباره ی یک جوان بندر نشین حرف نمی زنم. من از کسی سخن می گویم که جهان اش دریا است.

حنا مینه در ادامه می گوید: « حرفه پدران ام دریا نوردی بوده، دریا برای آن ها همه چیز بوده و طبیعی است که نوه آن ها هم دنیای آن ها دنیای خود را در پهنه دریا قواره کند. من به کارهای باربری و جاشویی و… که در گذشته انجام دادم افتخار می کنم. هنوز لابلای انگشتان پایم پر از نمک و شن های دریا است. به تَرَک های کف پایم اگر نگاه کنید جای زخم های عمیقی را می بینید که تا دلم کشیده شده است و هنوز از آن خون می چکد. » و با این جملات استعاره ای مبهم از دریا ( بخوان دنیا ) را به خوبی متبلور می سازد.

وی از سن دوازده سالگی با استعمارگران فرانسوی به مبارزه پرداخت و در طول عمر خود برای سعادت و خوشبختی مردم مبارزه کرد، به زندان افتاد و آواره شد. خود می گوید: « من نویسنده مبارزه و شادمانی هستم. در مبارزه، شادی، خوشبختی و اوج لذت را حس می کنی، زمانی که زندگی خود را فدای دیگران می نمایی. تو آن دیگران را نمی شناسی ولی در اعماق وجودت برای نجات آن ها از چنگال ترس، بیماری، خواری و تسلیم ایمان داری. زیبنده است که انسان نه فقط شادی خود را قربانی دیگران کند بلکه خود را نیز فدا نماید…. تجربه اول من زمانی که در محله ی « المستنقع » بزرگ می شدم، اتفاق افتاد. آن تجربه درست مانند تجربه زندگی کنونی من است که تا هنگام مرگ من باقی خواهد ماند. زندگی بین این دو مرحله را به ارائه دیدگاه برای رهایی مردم از پشتیبانان جهل اختصاص دادم تا با آن ها و همراه آن ها به سوی معرفت حرکت کنم. این قدم اولی بود در راهی دراز به سوی آینده ای بهتر. »

این نویسنده ی انسان دوست نه مدرک دبیرستانی داشت و نه دانشگاهی. او برای اقشار فقیر و زحمت کش جامعه و مردم عادی می نوشت. در طول عمر مبارزه کرد و در زمان قیومیت فرانسه بر سوریه و پس از آن به زندان افتاد. یک بار دکتر « عادل العوا » استاد فلسفه ی دانشگاه دمشق از وی پرسیده بود که از کدام دانشگاه فارغ التحصیل شده ای؟ وی در جواب به او گفته بود: « من از دانشگاه فقر سیاه فارغ التحصیل شدم… از نظر من فقر دو نوع است: فقر سفید، مثل زندگی امروزی من است و فقر سیاه مانند زندگی ام که در کودکی گذراندم، زمانی که گرسنه، پا برهنه و لخت بودم و مادرم اصرار کرد به مدرسه بروم تا یاد بگیرم چند کلمه ای بنویسم، تا بلکه پلیس یا کشیش بشوم. بعد از این که بزرگ شدم و خود را در جریان خروشان مقاومت علیه فرانسوی ها گذاشتم، مادرم آرزو کرد کاشکی مرا به مدرسه نفرستاده بود تا به جای مبارزه در راه وطن چوپان می شدم تا این همه در زندان های فرانسوی ها و زندان وطنی زجر نمی کشیدم… بله من فارغ التحصیل دانشگاه فقر سیاه هستم و انتخاب دیگری برای ورود به دانشگاه دیگر یا دوره ی دبیرستان نداشتم تا یاد بگیرم درباره ی دانشگاه ها و مدارس بنویسم.»

حنا را می توان در ردیف نویسندگان واقع گرای چپ توصیف کرد. زبان و اسلوب نوشتاری وی ساده و آسان است. از این رو خوانندگان کتاب های او را طیف وسیعی از روشنفکران، کارگران، کشاورزان و زنان خانه دار در بر می گیرد. او این توانایی را داشت که خوانندگان خود را بهره مند و شگفت زده کند. وی پس از نجیب محفوظ پر خواننده ترین نویسندگان عرب می باشد. کتاب های او به ۱۷ زبان خارجی ترجمه شده اند.

ایشان موفق به دریافت: جایزه ی انجمن عالی هنر، ادبیات و علوم دمشق در سال ۱۹۶۸م. برای کتاب « بادبان و توفان » و جایزه ی سلطان العویس امارات در سال ۱۹۹۱م. و کتاب بادبان و توفان جایزه ی بهترین کتاب ترجمه شده به ایتالیایی در سال ۱۹۹۳م. از انجمن فرهنگی جنوب ایتالیا و جایزه ی کتاب عرب از طرف اتحادیه نویسندگان مصر به مناسبت سیُ امین سال تأسیس خود، شد. هم چنین در تاریخ ۲۸/۵/۲۰۰۲ نشان درجه ممتاز سوریه به وی تعلق گرفت.

ایشان ۳۶ رمان و داستان کوتاه، یک مجموعه داستان کوتاه مشترکاً با « نجاح عطار » و ۸ کتاب دیگر شامل مجموعه مقالات و تحقیقات ادبی از خود به یادگار گذاشت. مشهورترین رمان های وی عبارتند از: « چراغ های آبی »، « بادبان و توفان »، « الیاطر » و « آبنوس سفید » می باشد.

الاعمال
۱ – المصابیح الزرق، روایة، ۱۹۵۴٫
۲ – الشراع والعاصفة، روایة، ۱۹۶۶٫
۳ – الثلج یأتی من النافذة، روایة، ۱۹۶۹٫
۴ – ناظم حکمت وقضایا أدبیة وفکریة، سیرة ودراسة، ۱۹۷۱٫
۵ – الشمس فی یوم غائم، روایة، ۱۹۷۳٫
۶ – الیاطر، روایة، ۱۹۷۵٫
۷ – بقایا صور، روایة، ۱۹۷۵٫
۸ – الأبنوسة البیضاء، مجموعة قصصیة، ۱۹۷۶٫
۹ – من یذکر تلک الأیام، مجموعة قصصیة بالاشتراک مع د. نجاح العطار، ۱۹۷۶٫
۱۰ – أدب الحرب، دراسة بالاشتراک مع د.نجاح العطار، ۱۹۷۶٫
۱۱ – المستنقع، روایة، ۱۹۷۷٫
۱۲ – ناظم حکمت: السجن–المرأة–الحیاة، دراسة، ۱۹۷۸٫
۱۳ – ناظم حکمت ثائراً، دراسة، ۱۹۸۰٫
۱۴ – المرصد، روایة، ۱۹۸۰٫
۱۵ – حکایة بحار، روایة، ۱۹۸۱٫
۱۶ – الدَّقل، روایة، ۱۹۸۲٫
۱۷ – هواجس فی التجربة الروائیة، خواطر وتأملات، ۱۹۸۲٫
۱۸ – المرفأ البعید، روایة، ۱۹۸۳٫
۱۹ – الربیع والخریف، روایة، ۱۹۸۴٫
۲۰ – مأساة دیمیتریو، روایة، ۱۹۸۵٫
۲۱ – القطاف، روایة، ۱۹۸۶٫
۲۲ – کیف حملت القلم، مجموعة مقالات وحوارات، ۱۹۸۶٫
۲۳ – حمامة زرقاء فی السحب، روایة، ۱۹۸۸٫
۲۴ – نهایة رجل شجاع، روایة، ۱۹۸۹٫
۲۵ – الولاعة، روایة، ۱۹۹۰٫
۲۶ – فوق الجبل وتحت الثلج، روایة، ۱۹۹۱٫
۲۷ – الرحیل عند الغروب، روایة، ۱۹۹۲٫
۲۸ – النجوم تحاکم القمر، روایة، ۱۹۹۳٫
۲۹ – القمر فی المحاق، روایة، ۱۹۹۴٫
۳۰ – حدث فی بیاتخو، روایة، ۱۹۹۵٫
۳۱ – المرأة ذات الثوب الأسود، روایة، ۱۹۹۶٫
۳۲ – عروس الموجة السوداء، روایة، ۱۹۹۶٫
۳۳ – المغامرة الأخیرة، روایة، ۱۹۹۶٫
۳۴ – الرجل الذی یکره نفسه، روایة، ۱۹۹۸٫
۳۵ – الفم الکرزی، روایة، ۱۹۹۹٫
۳۶ – القصة والدلالة الفکریة، دراسة، ۲۰۰۰٫
۳۷ – حارة الشحادین، روایة، ۲۰۰۰٫
۳۸ – صراع امرأتین، روایة، ۲۰۰۱٫
۳۹ – البحر والسفینة وهی، روایة، ۲۰۰۲٫
۴۰ – حین مات النهد، روایة، ۲۰۰۳٫
۴۱ – شرف قاطع طریق، روایة، ۲۰۰۴٫
۴۲ – الذئب الأسود، روایة، ۲۰۰۵٫
۴۳ – الأرقش والغجریة، روایة، ۲۰۰۶٫
۴۴ – هل تعرف دمشق یا سیدی، مجموعة مقالات.

 کاظم آل یاسین

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- ویکی پدیای عربی
yacino.almountadadayat.com -2

استفاده از متون این وبلاگ بدون ذکر مأخذ ممنوع و غیر اخلاقی است

««««««««««««««««««»»»»»»»»»»»»»»»»»

بدر شاکر السیاب ستاره ای که زود غروب کرد

بدر شاکر السیاب،  ستاره ای که زود غروب کرد سیاب در سال ۱۹۲۶م در روستای جیکور، ابو الخصیبِ بصره به دنیا آمد. به خاطر این که جیکور مدرسه­ نداشت، پدرش مجبور شد او را به مدرسه­ی روستای مجاور « باب سلیمان » که چهار کلاسه بود بفرستد. سپس برای تکمیل دوره ی ابتدایی او را در در مدرسه ی محمودیه ابو الخصیب ثبت نام نمود.

وی در ابوالخصیب با شناشیل که عبارت است از بالکنی چوبی با شیشه های رنگی و پرده های زربافته، آشنا شد. دیدن شناشیل و مقایسه ی آن با خانه های گلی روستایی و ملاحظه ی تفاوت زندگی فقیرانه روستاییان با زندگی ثروتمندان شهری عذاب زیاد کشید و در شعر « شناشیل دختر جلبی » و بعضی از اشعارش انعکاس یافت.

سیاب از دوران کودکی شروع به نوشتن اشعار عامیانه و بعد از آن اشعار فصحی نمود. این اشعار درباره ی طبیعت یا هجو همکلاسی های اش بود. در این دوره او مبادرت به تأسیس یک مجله ی خطی به نام جیکور نمود که توسط همکلاسی ها و دوستان اش پخش می شد.

سیاب در سال ۱۹۳۸ بعد پایان دوره ی ابتدایی برای ادامه تحصیل به بصره رفت و در خانه ی مادر بزرگ مادری اش ساکن شد. به رغم سکونت در بصره عقل و جان اش در جیکور زادگاه اش، همبازی های اش و خاطرات اش بود. در جیکور عاشق دختری از عموزادگان اش بود. ازدواج « وفیقه » اثر عمیقی بر او گذاشت و در اشعار انعکاس یافت.

در دوره دبیرستان دوستانی پیدا کرد و با آن ها یک محفل ادبی تشکیل داد. از بارزترین آن ها محمدعلی اسماعیل و خالد شواف و محی الدین اسماعیل بودند. دوران دبیرستان وی مصادف با جنگ جهانی دوم و اشغال عراق بوسیله ی انگلیس و اعدام رهبران انقلاب علیه انگلیس شد. وی تمام این وقایع را در اشعاری بیان کرد. بعد از مرگ مادرش که در دوران کودکی اش اتفاق افتاد، او و برادران اش با مادر بزرگ پدری اش ( امینه ) زندگی می کرد. پایان دوره دبیرستان وی مصادف با از دست دادن مادر بزرگ مهربان اش شد. مرگ مادر، مادر بزرگ و از دست دادن معشوق آثار بدی بر وی گذاشت و از رابطه اش با جیکور چیزی جز خاک، قبر و نخل نماند.

در سال ۱۹۴۳ به بغداد رفت و چون تحصیل در تربیت معلم مجانی بود و خانواده اش توانایی پرداخت هزینه ی دانشگاه را نداشتند، در آن جا ثبت نام نمود.

در آن سال ها بغداد از لحاظ سیاسی، اجتماعی و ادبی ملتهب بود. او از این قهوخانه به آن قهوه خانه و از این محفل ادبی به آن محفل و از این باشگاه به آن باشگاه می رفت. در سطح جهان مبارزه میان نژادپرستان نازی و نیروهای آزادی خواه از یک طرف و اردوگاه سوسیالیسم و سرمایه داری از طرف دیگر داغ بود. ریشه ی روستایی سیاب، او را در زمره نیروهای وطن پرست قرار می داد. در سال تحصیلی ( ۱۹۴۴- ۱۹۴۵ ) استاد محمود العبطه وی را چنین توصیف کرد: « آرام و ساکت بود و صدای اش بلند نمی شد. زمانی که بحث می کردیم و به دو اردوگاه طرفدار نازی ها و هیتلر و اردوگاه آزادی خواه تقسیم می شدیم و بحث شدت می گرفت و توی سرهم می زدیم که اغلب چنین بود. او اجازه می گرفت و جنگ و دعوا را برای ما می گذاشت. سیاب از امور سیاسی دور نبود ولی در افکار خود غوطه ور بود. هنوز در مورد سیاست تصمیم خود را نگرفته بود و به نظر می رسد تا سال ۱۹۴۵ هنوز به عضویت حزب کمونیست عراق در نیامده بود.

وی در دانشگاه با کمونیست ها رابطه برقرار کرد. یک همکلاسی به نام  « لمیعه » داشت که اعلامیه ها و نشریات حزب کمونیست را برای اش می آورد. البته او به ترغیب یک کمونیست ایرانی « به نام مستعار علی ارتنگ که به روستای آن ها رفت و آمد می کرد و در سال ۱۹۵۳ وسیله فرار او را از آبادان با یک قایق بادبانی فراهم کرد،خود و عموی اش و یک نفر دیگر به عضویت حزب کمونیست عراق درآمدند. تاریخ دقیق ورود او به حزب نامعلوم است ولی دانشگاه در سال ۱۹۴۶ به علت عضویت او در حزب و تشویق دیگران به اعتصاب از دانشکده اخراج کرده بود. خودش چنین می گوید: « هم زمان برای روسیه کمونیست و نازی ها تبلیغ می کردیم تا بلکه محور بر متفقین پیروز شود و عراق کمونیست شود و این نویدی خواهد بود برای فقرا و کشاورزان گرسنه.

بدر در سال ۱۹۴۸م از دانشکده فارغ التحصیل شد و پس از آن به کارهای مختلفی از وزارت آموزش و پرورش گرفته تا شرکت نفت بصره مشغول شد. بعد از ملی شدن نفت در ایران، غلیانی در عراق به پا شد و باعث گردید تعدادی از مبارزین عراق دستگیر و به زندان بیفتند و تعدادی نیز اعدام شوند. در این زمان همان طور که در بالا ذکر شد، سیاب از طریق آبادان به کویت رفت و مدتی در آن جا ماند. سپس دل اش هوای وطن کرد و به عراق برگشت.

رابطه ی سیاب با حزب کمونیست عراق کم کم تیره شد و بعد از ۸ سال عضویت در حزب به صف ناسیونالیست ها پیوست و طی اشعاری با آن ها به مقابله پرداخت ولی به رغم تمام این ها تا آخر عمر وطن پرست و چپگرا باقی ماند.

سال ۱۹۴۸ م. سال شکست و بدبختی فلسطین، سال حرکت نیروهای ملی بود. این حرکت باعث آغاز نهضت « شعر نو » در جهان عرب گردید. ناجی علوش می گوید عوامل زیر حرکت به سوی شعر آزاد را آسان کرد:

اول: سقوط وجود سنتی عرب و از بین رفتن قدسی ات آن از لحاظ سیاسی، اجتماعی و فکری.

دوم: تحقیق درباره ی تجارب شعر مغرب زمین از جمله فرانسه، انگلیس و تأثیر گرفتن شعر عربی از تمام گرایش های متنوع آن.

سوم: رسوخ ایده ی اشتراکی به طور عموم و مارکسیسم به طور خاص به کشورهای عربی و مبارزه آن برای آزادی، نوگرایی و ارتباط آن ها با یکدیگر.

البته قبل از سال ۱۹۴۸م. نشانه هایی از شعر آزاد در تلاش دکتر لویس عوض در « پلاتولند » و ترجمه « احمد با کثیر » از نمایشنامه شکسپیر دیده شده ولی کارهای آن ها تا انتشار شعر سیاب منتشر نشد.

شعر نو عربی با شکستن اوزان عروضی خلیل بن احمد صورت گرفت ولی بدون شک میان منتقدین عرب که نخستین بار چه کسی شعر نو را سروده است اختلاف نظر وجود دارد. گفته می شود، نازک الملایکه، سیاب و عبدالوهاب البیاتی که هر سه عراقی هستند پیشگامان شعر نو عربی می باشند. اما پیگیری سیاب نسبت به نازک الملایکه او را برتر از دیگران قرار می دهد.خانم نازک الملایکه می گوید: « من شعر ( کولیرا ) را در ۲۷/۱۰/۱۹۴۷ سرودم و در اول دسامبر چاپ شد در صورتی که کتاب شعر « گل های پژمرده » که یکی از اشعار آن « آیا این عشق بود » در نیمه دوم ماه دسامبر همان سال چاپ شده است. سیاب شعری در سال ۱۹۴۶ سروده که یک سال بعد آن را نشر کرده است خود سیاب می گوید: کتاب گل های پژمرده در مصر چاپ شد و در ژانویه سال ۱۹۴۷ به عراق رسید. » شفیعی کدکنی می نویسد: « تقریباً همه ی ناقدان و شاعران عرب این نکته را پذیرفته اند که سیاب پیشوای مسلم شعر جدید عرب است. خانم ملایکه فقط این شعر را سرود ولی سیاب در کار خود پیگیر شد و آثار بدیعی خاق کرد.

گرچه نخستین شعر آزاد سیاب آیا این یک عشق بود، بود ولی شعر نو حقیقی وی را می توان « سرود باران » نامید. وی در شعر آیا این عشق بود می­گوید:

آیا آن چه در دل می کارم، عشق جنون آمیز می نامی؟

یا جنون آرزوها یا شیفتگی است؟ عشق چی یه؟

نوحه سرایی یا لبخند است؟

یا افول تپیدن دنده هاست، آنگاه که چشمان تلاقی کنند.

با اشتیاق ام از آسمان فرار کردم تا با آب لبریزم نکنی

مگر زیاد تشنه باشم،آنگاه به طلب آب می روم.

ناجی علوش شعر سیاب را به چهار دوره تقسیم می کند:

اول: دوره ی رمانتیک ۱۹۴۳- ۱۹۴۸م.

دوم: دوره ی واقع گرایی ( سوسیالیستی ) ۱۹۴۹- ۱۹۵۵م

سوم: واقع گرایی نو یا تموزیه ۱۹۵۶- ۱۹۶۰م.

چهارم: دوره ی ذهن گرایی یا درون گرایانه ۱۹۶۱- ۱۹۶۴م.

دوره ی رمانتیک

بدر در کودکی مادرش را از دست داد. پس از آن پدرش با زن دیگری ازدواج کرد و او برای زندگی پیش مادر یزرگ اش رفت. مادر بزرگ اش در سال ۱۹۴۲ فوت نمود. سیاب عاشق « لبیبه » که صائبی مذهب بود و هفت سال از او بزرگ تر بود، می شود ولی این عشق به خاطر اختلاف دینی و تفاوت سنی به سرانجام نمی رسد. تمام این ها اثر بسزایی در روح و روان او گذاشت. در این دوره او نمی خواست واقعیت را بپذیرد و همه چیز را به شکل رمانتیکی می دید. در شعر « خیال تو » چون نمی خواهد عشق خود را واقعی بداند به جای معشوقه مادر خود را مخاطب قرار می دهد:

خیال تو از نزدک ترین آشنایان ام است

در پی آن هستم گر به ذهن نا معقول است

ابا می کنم از آن حال آن که زنان محرم ام کرده اند

مرگ، مادرم را زود برد

در این روزگار جز رضای تو نمی خواهم چیزی

روزگار عادل نیست، دلسوزی تو را می خواهم.

در آن زمان مکتب رمانتیسم در میان شعرای عرب یک که مکتب تجملاتی بود به اوج خود رسیده بود ولی سیاب دچار بحران درونی بود و به رغم این که شیفته « علی محمود طه » [۹] بود نمی توانست خود را با آن تطبیق بکند.

سیاب با مطالعه متون انگلیسی تحت تأثیر شاعران انگلیسی به خصوص شلی و جان گیتس قرار گرفت. اما علوش می گوید: « سیاب از کسی تقلید نکرد. همان طور که نتوانست زیر پرچم رومانتیک های عرب شعر بسراید، نتوانست پرچم رمانتیک های انگلیسی را بلند کند. بدر در رؤیا بود و حالت کرختی نمی توانست او را قانع بکند. خواب انقلاب را می دید… توفانی که به او آزادی و عشق می داد. »

دوره ی واقع گرایی ( سوسیالیسم )

تاریخ دقیق عضویت سیاب در حزب کمونیست عراق نا معلوم است ولی آن طوری که یکی از همکلاسی های وی « محمدعلی الزرفا » می گوید: « بدر در سال ۱۹۴۵م. عضویت حزب کمونیست را پذیرفت و مدت هشت سال در حزب ماند. » حضور او در حزب کمونیست عواقب سنگینی برای او به ارمغان آورد. از کار برکنار و مدتی زندان و تحت فشار مالی قرار گرفت.

در این دوره فاجعه شخصی به فاجعه اجتماعی تبدیل شد. این تغییرات را می توان در اشعاری مانند « روسپی کور »، « قبر کن »، « سپیده ی صلح » و « اسلحه و کودکان » دید. سرنوشت انسان را نه فرد تعیین می کند بلکه اجنماع است.

جنگ جهانی دوم  و بدبختی حاصل از آن سیاب را تحت تأثیر قرار داد و شعر سپیده صلح به موضع صلح پرداخت و در مقدمه کتاب می نویسد: « … جنگ بین خیر و شر، زندگی و مرگ، قابیل و هابیل از زمان های پیش بوده است و امروز در جنبش جهانی صلح متبلور شده اند. جهان امروز همان طور که همیشه بوده به آشوری ها و مصری ها، یونانی ها و ایرانی ها، مسیحیان و مسلمانان، کشورهای پیشرفته و عقب مانده و کمونیست ها و سرمایه داران تقسیم شده و می شود. اما امروز جریان خیر جهان حول یک چیز عمومی و انسانی که بودا، مسیح و محمدص و تمام پیغمبران و مصلحین آن را بیان کردند، جمع شده است. جهان به شر و خیر تقسیم شد. خیر شامل تمام مردم صلح دوست فارغ از دین، زبان و عقاید سیاسی که در اردوگاه صلح جمع می شوند و تمام اشرار در اردوگاه دشمنان صلح گرد می آیند. اگر مرگ را برای خود، پدران، مادران و کودکان و خرابی نمی خواهید جزء گروه صلح طلب هستید…

طنین صلح به گوش می رسد
همچو مژه های کودکی در خواب
می خندد و میدان ها را با آوازهای طرب انگیز پر می کند

و می تپد همان گونه که کارخانه ها

دردل تاریکی زخم می کنند
و در محله های شهر، خود را میان جمعیت جا می زند
آنگه که چشمانِ شعله ور
با هماهنگی تلاقی می کردند
به رغم زبانه ی آتش و آهن
گُل رشد و نمو کرد!!
( سپیده ی صلح )

اشعار سیاب در این سال ها از رمانتیک به رئالیسم تغییر پیدا کرد و می توان گفت از شلی و جان گیتس گذشت وبه سوی استیفن اسپندر، رابرت بروک، ویلیام هنری و ادگار الن پو حرکت کرد و بعد از آن از آن ها هم گذر کرد تا به ت. اس. الیوت و ادیت استویل رسید. اشعار متناقضی از لحاظ مضمون و ترکیب سرود و اشعار چهارگانه ی وی را نمی توان با شعر سرود باران او مقایسه کرد. شعر باران آزادترین شعر وی می باشد. اما از لحاظ ترکیب می توان شعر روسپی کور را به آخر دوره ی قبل ارجاع داد و شعر سپیده ی صلح به اشعار سنتی بیشتر شباهت دارد.

آشنایی بدر با شاعران انگلیسی باعث ورود اسطور به اشعار وی گردید و استفاده ی زیادی از اسطوره در اشعارش نمود. وی اساطیر قدیم بابل و یونان را داخل اشعار خود نمود و برای خود: « اساطیری مثل باران، تموز، عشتار و جیکور خلق کرد. سیاب کم کم از اساطیری مثل باران به سراب و مرثیه ها رو آورد.»< علاوه بر آن مسایل عادی مردم، مانند مضامینی که در اشعار روسپی کور، قبر کن، اسلحه و کودکان و سرود باران را داخل شعر نمود،. به نظر علوش سیاب در این دوره: « واقع گرا و سوسیالیست به معنی تنگ کلمه نبود. شعر او نه تصویر خارجی صرف اشیاء است و نه همه اش شعار. شعر او مربوط به قضیه ی بزرگی است که اهداف سیاسی وی را منعکس می کند و بهترین مثال آن شعر سرود باران است.

می شنوم  عراق آبستن تندر است
در جلگه ها و کوه ها رعد و برق می اندوزد
حتی اگر مردان مهر و موم از آن بر گیرند.
بادها از قوم ثمود اثری نگذاشتند
می شنویم نخل ها آب باران می نوشند
روستاها ناله می کنند و مهاجران
با پاروها و بادبان ها، با توفان خلیج
دست و پنجه نرم می کنند و می سرایند
باران…
باران…
باران…
در عراق گرسنگی ست
و در موسوم درو غلات پراکنده می شود
تا کلاغ ها و ملخ سیر شوند
آسیا در کشتزارها گردان است
تا انبار گندم و سنگ را آسیا کند… گرداگردش آدمیان
باران…
باران…
باران…
در شبانگاه سفر چه اشکی که نریختیم
زان پس – از بیم ملامت – بهانه آوردیم باران را
باران…
باران…
آسمان در زمستان ابری می شد
و باران می بارد
هر سال آن گه که – علف بر خاک می روئید- گرسنه می شدیم
هیچ سالی بی گرسنگی بر عراق نگذشت
باران…
باران…
باران…
در هر قطره ی باران
گل سرخ رنگ یا زرد از هرگونه
و از هر قطره ی اشکی از گرسنگان و برهنگان
و از هر قطره ی خونی گز بردگان ریخته شود
لبخندی است در انتظار لبانی تازه
یا نوک پستانی گلگون شده در دهان نوزاد
در جهانِ فردای نوجوان، آن جان بخش!
باران…
باران…

واقع گرایی نو یا تموزی
چون سیاب ذهن گرا است از ماندن بر عقیده ای عاجز بود. همان طور که از رمانتیک گذشت از واقع گرایی سوسیالیستی گذر کرد و وارد دوره ی واقع گرایی نو شد. گرچه شعر روسپی کور را در دوره قبل سرود و نشانه های تغییر تدریجی و ناسیونالیستی در آن دیده می شود:

هنوز همه چیز را می دانم، مستان مرا امتحان کنید
هرکس با زن عرب سبزه رو هم بستر شود، زیان نخواهد دید
گندم گون هستی، ای دختر عرب
هم مانند فجر میان تاکستان
یا مانند چهره ی فرات
راحتی ثروت و ولع طلا را رها کن
مرا رها نکنید… بامداد نسب من است:
آن که فتح کرد و مجاهدت کرد و نبی
من زن عربی هستم: خون مادرم از بهترین
خون ها است، همان گونه که پدرم می گوید.
سرودن این شعر باعث شد تا از حزب کمونیست عراق اخراج شود و استقلال خود را باز یابد و شعر او به سوی اسطوره و سمبل متمایل شود. در مرحله ی قبل از نظر او مرگ حادثه و گرسنگی پدیده و مبارزه مردانگی بود. اما مرگ به  اسطوره ای تبدیل شد که تصویر آن تموز یا مسیح بود. از شرکت در حرکت تاریخ به علت عجز خود بازماند و به عنوان ناظر بیرونی آرزو داشت اگر بتوانددر آن شرکت بکند:

بانگ ناقوس مردگان در رگ هایم ناله و فغان می کند
فریادهای خون آلودم آن ها را هدایت می کند
تیری دارم سردش مرگ ناگهانی می آورد
اعماق وجودم به مانند جحیم استخوان ها را شعله ور می کند
دوست دارم بدوم و به مبارزین کمک کنم
مشت گره می کنم و زان پس به سرنوشت مشت می نوازم
دوست دارم در خونم غرقه شوم. تصمیم دارم،
بار سنگین آدمیان را بر دوش گیرم
و زندگی را زنده کنم. مرگ من پیروزی خواهد آورد!

« در سال ۱۹۵۷م. با مجله ی شعر همکاری خود را آغاز کرد. وی این مرحله را « واقع گرایی نو» نامید و همان واقع گرایی است که منتقد و شاعر انگلیسی استیفن اسپندر چنین توصیف می کند: « هنرمند نو برای هماهنگی بین خود و جامعه امپرسیونیست، سورئالیست، کوبیست، و سمبولیست شد و از ناتورالیست شدن ابا کرد »

مرحله چهارم بازگشت به خویشتن – ذهن گرایی
بدر در اواخر عمر بیمار و زمین گیر شد. با مرگ مبارزه می کرد و آرزوی مرگ می کرد. همه چیز را از دید مرگ می دید. تنها رفیق اش شعر بود. در شعر « خانه ی پدر بزرگ ام » شرح زندگی و آلام خود ابراز می کند و در پایان می گوید:

سال ها این چنین می گذرد
زندگی این چنین می خشکد
احساس می کنم ذوب می شوم، جان می کنم
به مانند درخت خشک می شوم.

او که در پایان عمر همیشه آرزوی مرگ می کرد: « خدایا، می خواهم بمیرم. » مرگ قبل از این که رسالت شعری اش تمام شود به سراغ اش آمد.

آثار بدر شاکر سیاب:
گل های پژمرده، ۱۹۴۷م.
۲- اساطیر، ۱۹۵۰م.
۳- روسپی کور، ۱۹۵۴م.
۴- اسلحه و کودکان، ۱۹۵۵م.
۵- قبرکن،
۶- سرود باران، ۱۹۶۰م.
۷- معبد غریق، ۱۹۶۲م.
۸- خانه ی بردگان، ۱۹۶۳م.
۹- شناشیل دختر جلبی ۱۹۶۴م.
۱۰- اقبال، ۱۹۶۵م. ( گردآوری شده توسط علوش )

سیاب اشعار دیگری سروده که هنوز چاپ نشده اند. از جمله ی این ها قصیده ی بلندی است که نزدیک به ۱۰۰۰ بیت دارد و برای شاعر معروف مصری علی محمود طه فرستاد تا مقدمه ای بر آن بنویسد ولی پیش از نوشتن مقدمه فوت می نماید و سرنوشت قصیده نا معلوم است.

 کاظم آل یاسین

۱- دیوان بدر شاکر السیاب ص. ۱۹

۳ – همان مأخذ.ص.۲۰٫

۴- همان مأخذ ص. ۴۹٫

۵ – همان مإخذ. ص.۵۲٫

۶ – شعر معاصر عرب شفیعی کدکنی ص. ۱۶۵٫

۷ – همان مأخذ. ص. ۱۶۱٫

۸ – دیوان بدر شاکر السیاب ص. ۵۹

۹ – یکی از شعرای مکتب رمانتیسم عرب بود.

۱۰ – دیوان بدر شاکر السیاب. ص. ۶۲٫

۱۱ – بدر شاکر السیاب. همان مأخذ. ص. ۳۶۷-۳۶۸٫

۱۲- adabalarabi.blogsky.com

13 – دیوان بدر شاکر السیاب. ص. ۶۶٫

۱۴ – همان دیوان. ص. ۷۳٫

استفاده از متون این وبلاگ بدون ذکر مأخذ ممنوع و غیر اخلاقی است

«««««»»»»»

 نزار قبّانی

 نزار قبّانی در تاریخ ۲۱/۳/۱۹۲۳ در دمشق متولد شد و در آوریل سال ۱۹۹۸ دیده از جهان فروبست. تحصیلات خود را در رشته­ ی حقوق در دمشق پایان داد و به ستخدام وزارت امور خارجه­ ی سوریه درآمد. در سال ۱۹۶۶ به­ کار خود در آن وزارتخانه پایان داد و ساکن بیروت گردید. همسر خود را در جنگ داخلی لبنان از دست داد و شعر بلقیس را به­نام او سرود. در بخش اول آن می گوید:

من می دانستم کشته خواهد شد

او می دانست کشته خواهم شد

پیشگویی ها به حقیقت پیوست…

او چون پروانه ای افتاد، زیر ویرانه های جاهلیت

و من گرفتار نیش های دوران عربی شدم

که

قصاید را

چشمان زنان را

و گل های آزادی را می درد.

….

می دانستم کشته خواهد شد

او در یک دوران عربی زشت

و آلوده

زیبا بود

و در دوران آدم های کوچک، پاک بود

مروارید نادری بود

میان مرواریدهای مصنوعی

زنی بی همتا بود

میان صف زنان هم شکل.

….

وی عاشقانه سرای بی ­همتا و پُر مخاطی است. زبان شعری او به ­زبان مردم عادی نزدک ­تر است و تعداد زیادی از اشعار وی توسط خوانندگان معروف عرب به­ صورت آواز خوانده شده و می شود. از جمله این اشعار:

نامه­ ای از زیر آب

اگر رفیق راهم هستی..

کمکم کن.. تا پیش تو بیایم.

اگر عشق ام هستی..

کمک ام کن.. تا از تو شفا یابم..

اگر می­ دانستم..

که عشق، جداً خطرناک است.. عاشق نمی­ شدم

اگر می­ دانستم..

 که دریا جداً، عمیق است.. دریانوردی نمی­ کردم.

اگر سرانجام ام را می­دانستم..

آغاز نمی­ کردم.

آرزوی ات کردم..  به­ من یاد بده

تا آرزو نکنم..

به ­من یاد بده..

چگونه ریشه­ های عشق تو را از اعماق ببرم.

به­ من یاد بده..

چگونه اشک در حدقه خشک می­ شود..

یاد بده.. چگونه دل می­ میرد..

و آرزوها خودکشی می­ کنند..

**

اگر پیامبر هستی..

از این نفرین.. رهای ام کن..

عشق تو چون نفرین است.. رهای ام کن

از این نفرین..

اگر قوی هستی.. رهای ام کن

از این درد..

من هنر شنا کردن را نمی ­دانم..

امواج آبی رنگن.. در چشمان ات..

مرا به­ اعماق.. می­ کشانند..

آبی..

آبی..

جز رنگ آبی چیزی نیست

و من تجربه ­ای ندارم

درعشق.. و ندارم زورقی.

اگر پیش تو عزیزم

دستم را بگیر..

من زنِ عاشقی ­ام.. از سر،

تا پای ام..

زیر آب نفس می­ کشم

من غرق می­ شوم..

غرق می ­شوم..

غرق می­ شوم..

  ایشان درباره­ ی زبان شعری خود می­ گوید: « دو نوع زبان عربی وجود دارد: یکی زبان فرهنگ­ ها و قوامیس از قبیل لسان العرب و محیط المحیط و یکی عامیانه. زبان سومی نیز هست که من آن­ را تجربه می­ کنم. در مرز میان این دو کوشیده­ ام که زبان عرب را از پایگاه دور از دسترس که دارد فرود آورم تا میان قهوه ­خانه ­ها با مردم بنشیند و با کودکان و کارگران و دهقانان سخن بگوید و روزنامه بخواند تا سخن را فراموش نکند »۱

پس از شکست ژوئن ۱۹۶۷ نزار قبانی به ­شعر سیاسی روی آورد و بعد از گذشت مدتی مجدداً به­ اشعار عاشقانه بازگشت. او در جواب پرسشی درباره­ ی شعر سیاسی می­گوید: « من معتقدم که تحول از شعرعاشقانه به­ شعر سیاسی، یک تجارت سودمند نیست زیرا خواب درچشم زنان، آرام­ تر از خواب در میان سیم­های خادار است و تجارت عطر سودمندتر از تجارت سرکه و انسان هوشمند کسی است که در چاه سیاست، درسرزمین ­های ما، سقوط نکند»۲ وی در شعر « عشق و نفت » از قول یک زن فلسطینی به شیخی از شیوخ نفت می نویسد:

 آقای من، کیِ می خواهی بفهمی؟

که من مانند معشوقه های دگرت نیستم.

من غنیمتی نیستم که به غنایم­ ات اضافه کنی

و نه عددی هستم در دفترچه یادداشت ات؟

…….

ای امیر نفتی که روی چاه های لذت می غلتی

نفت برای تو. من آن را پای دوستان ات می فشارم

غارهای شبانه ی پاریس، مردانگی ات را کشت

در آن جا، انتقام ات را پای روسپیی دفن کردی

قدس را فروختی، خدا را فروختی

و خاکستر مردگان ات را فروختی

……

تمام کسانی که به صلیب کشیده شدند

روی درختات یافا، حیفا

و بئرالسبع از دودمان تو نیستند

قدس در خون غوطه ور می شود

و تو قربانی شهوات خود هستی

……

نزار به قول خود وفا کرد و به شعر عاشقانه بازگشت:

 چرا تو؟

چرا تنها تو؟ از میان زنان

شکل زندگی ام و هماهنگی ام

 را تغییر می دهی

پا برهنه و یواشکی به دنیای کوچک ام وارد می شوی

در را پشت سر خود می بندی

اعتراض نمی کنم

 چرا فقط تو را دوست می دارم؟

انتخاب کردم؟

و اجازه می دهم روی مژه های ام بنشینی،

بازی کنی، سیگار بکشی،

 آواز بخوانی

 اعتراضی نکنم

وی روابط خصمانه ای با منتقدین داشت و تصور می کرد در چهل سال اخیر نهضت نقد در کشورهای عربی به قهقرا رفته و خدمتی به شعر نکرده است. ایشان در مصاحبه ای در پاسخ به سؤالی که نظر شما درباره ی منقدین چیست و چرا با آن ها دشمنی می کنی ؟ گفته: « منتقدین عرب هیچ پرتوی بر شعر عرب نیفکندند. پیش از این شعر عرب به عنوان یک کار ابداعی مورد توجه منتقدین بوده است…. منققد شعرهای مرا ول می کند و به شخصیت و امور خصوصی من می چسبد. من دوست دارم آن گونه که هستم خود را به خوانندگان ام معرفی کنم نه از دید یک منتقد و مزاج او معرفی شوم. نظریات منتقدین به فروشندگان فلافل تبدیل شده است. من چهل سال است که از منتقدین بهره ای نبردم.

از وی چهل و دو دفتر شعر و نثر انتشار یافته است. نمونه ای از اشعار وی تقدیم می گردد:

آن گاه که تو را دوست می ­دارم

آن گاه که تو را دوست می­ دارم، شکل کره ­ی زمین دگرگون

می ­شود

 تمام راه­ های جهان روی دست ات و دست ام تلاقی می­ کنند

نظم ستارگان دگرگون می­ شود

ماهی­ ها در دریا زاد و ولد می­ کنند

و قمری در خونم به گردش در می ­آید،

سیمای ام دگرگون می ­شود:

درخت می­ شود.. باران می­ شود

نور سیاهی می ­شود، داخل چشمان اسپانیایی

***

آن گاه که تو را دوست می­ دارم، کوه­ ها و دشت ­ها به وجود می ­آیند

کودکان زیادی متولد می­ شوند،

در چشمانت جزیره­ های افسانه­ ای تشکیل می­ شوند

 مردم ستارگانی می­ بینند که در ذهن نمی ­گنجد.

و خداوند در کرانه­ی ماه، خوشبختی می­آورد

آن گاه که تو را دوست می ­دارم، هزاران واژه می ­آیند

و هزاران زبان دیگر،

هزاران شهر

و هزاران ملت به متولد می­ شوند.

عقربه­ های ساعت شتاب می­ گیرند

واژه­ های مهربانی جان تازه می­ گیرند و بارور می ­شود « ت » تأنیث

و میان صفحات گندم می­ رویند.

 از میان چشمان ات پرنده­ هایی می ­آیند

و خبرهای شرینی به همراه می ­آورند.

از نارهای باغ سینه­ ات قافله­ هایی می­ آیند

 و علف­ های هندی به همراه می ­آورند

میوه مانگو می ­افتد.. بیشه­ ها شعله­ ور می­ شوند

و طبل ­های نوبه۳ به صدا در می­ آیند.

….

گوسفند  و بره، نشو

 ناخن ‌های سرخ رنگ ات را.. در گردنم فرو کن

اگر چو آتشفشان به  ­سوی ات آمدم ..

با نیرنگی هایی که می­دانی، مقاومت کن

بهترین لبان

آن هایی یند ­که مقاومت می­ کنند،

بدتر ین لبان

آن هایی یند که بله گویند.

…. 

آتش­ افروز رُم  

ای یاوه­گو دست از سخن بردار.

و از راه رفتن.

بر اعصابِ بهم­ ریخته ­ام.

چه نام بگذارم، کارهایی ­که انجام دادی؟

سادیسمی.

سودپرستی.

راهزنی.

فرومایگی.

چه نام بگذارم، کارهایی که انجام دادی؟

ای که عشق را با تجارت درهم آمیختی

و پاکی را با ننگ.

چه نام بگذارم، کارهایی که انجام دادی؟

من واژه ­ای نمی­ یابم

تو، تمام رُم را آتش زدی،

تا سیگارت را روشن کنی.

 کاظم­ آل­ یاسین

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- شعر معاصر عرب – محمد رضا شفیعی کدکنی. ص. ۱۲۰

۲ – همان مأخذ، ص۱۲۲٫

۳ نوبه ایالتی در کشور سودان. ( فرهنگ معین )

۴ – مأخذ: ویکی پدیا و سایر منابع انترنتی.

  استفاده از متون این وبلاگ بدون ذکر مأخذ ممنوع و غیر اخلاقی است

 ...................................................

زندگی و آثار غسان کَنفانی

«««««««»»»»»»»

غسان کنفانی در ۹ آوریل ۱۹۳۶ در عکا در فلسظین متولد شد و در ۸ ژوئیه ۱۹۷۲ در بیروت بر اثر انفجار تروریستی اتومبیل اش بوسیله ی موساد اسرائیلی در منطقه ی « حازمیه » نزدیک بیروت در سن ۳۶ سالگی شهید شد. وی عضو جبهه خلق برای آزادی فلسطین بود. در سال ۱۹۴۸ بر اثر حملات تروریستی گروه های یهودی خود و خانواده اش مجبور به ترک وطن شد. به عنوان پناهنده ابتداء به سوریه رفت و بعد از آن موفق به گرفتن شناسنامه لبنانی گردید.
تحصیلات ابتدایی و دبیرستان خود را در فلسطین به اتمام رساند. وی در سال ۱۹۵۲ مدرک لیسانس خود را از دانشگاه دمشق دریافت کرد.
از روزی که فلسطین با توطئه انگلیس استعمارگر و تبانی حکام فاسد عرب به اشغال نژادپرستان صیهونیست قرار گرفت. مردم با استعداد و زحمت کش آن دچار مصائب زیادی شدند. مردم فلسطین ده ها سال است که به اشکال مختلف در برابر اشغال گران مبارزه می کنند و با توجه به شرایط مکانی و زمانی و تغییرات منطقه ای و جهانی مبارزات خود را تغییر می نمایند. حاصل این اشغال و مبارزه ظهور نویسندگان و شعراء  مبارز بزرگی چون غسان کنفانی می باشد. این روشنفکران به فرهنگ و ادبیات عرب کمک شایانی نمودند. غسان کنفانی تحصیلات تکمیلی خود را در سال دوم در دانشکده ادبیات دانشگاه دمشق را نیمه تمام گذاشت تا به رغم بیماری خود با قلم نوری به مبارزات مردم فلسطین به تاباند.
وی در ملاقاتی که در سال ۱۹۵۳ با جرج حبش داشت، او را داخل حرکت ناسیونالیست های عرب کرد. پس از آن به کویت مهاجرت کرد و به عنوان معلم ابتدایی مشغول به کار شد. زمانی که در سال ۱۹۶۷ جبهه خلق برای آزادی فلسطین که در آن سال ها یکی از دو جبهه مبارز فلسطینی بود، تأسیس شد وی مبادرت به تأسیس مجله ی « هدف » ارگان آن جبهه نمود و سردبیری آن را به عهده گرفت.  وی همچنین به عنوان سخن گوی جبهه انتخاب شد. ایشان با یک دختر دانمارکیِ شیفته ی مردم فلسطین که در یوگسلاوی با او آشنا شده بود ازدواج کرد. حاصل آن ازدواج دو فرزند « فائز » و « لیلی » می باشد. وی خیلی زود به مرض دیابت مبتلا شد.
در کویت به نام « ابو العز » در روزنامه ها مقاله می نوشت. با نوشتن این مقاله ها استعداد خود را در هنر و ادبیات، امور اجتماعی و سیاسی بروز داد و  مورد توجه محافل ادبی، اجتماعی و سیاسی قرار گرفت. در سال ۱۹۵۸ م. به عراق رفت. به عقیده او انقلاب عراق از مسیر اصلی خود منحرف شده از این رو پس از بازگشت به کویت از حکومت عراق انتقاد کرد. اولین داستان خود را به نام « پیراهن دزدیده شده » در کویت نوشت که مورد توجه محافل ادبی قرار گرفت. در سال ۱۹۶۰ م. به بیروت مهاجرت کرد و در مجله ی « حریه » مشغول به کار شد.
لبنان یکی از کانون های ادبی و فکری جهان عرب بود و روزنامه ها و مجله های بیروت از آزادی نسبی زیادی بر خوردار بودند از این رو بیروت دنیای وسیع تری را بر روی او گشود و وی فرصت پیدا کرد تا با گروه های ادبی، سیاسی و اجتماعی آشنا شود.
علاوه بر این وی عضو هیات تحریریه مجله ی « الرای » در دمشق، سر دبیر روزانه « المحرر » بیروت، سردبیر بخش فلسطین در روزنامه المحرر، سردبیر ضمیمه مجله ی « الانوار » بیروت و صاحب امتیاز و سردبیر مجله ی « هدف » بیروت بود. مقالاتی که در المحرر می نوشت بسیار مورد توجه قرار گرفت. وی هنرمند و طراح بود و تعداد زیادی لوحه نقاشی کشید و پوسترهای جبهه خلق را طراحی می کرد.
کارهای ادبی غسان متأثر از زندگی خودش و زندگی دیگران بود. آن چه او نوشت یا واقعیت زندگی مردم بود یا آن چه او را تحت تأثیر قرار داده بود، می باشد. در کتاب بازگشته از حیفا « عائد الی حیفا » وی زندگی و اوضاع و احوال مردمی که از حیفا رانده شدند و به عکا رفتند شرح می دهد. غسان آن ماجراها را در دوران کودکی دیده بود. کتاب سر زمین پرتقال های غمگین « ارض البرتقال الحزین »، داستان مهاجرت خانواده ای از عکا و رفتن آن ها به « الغازیه » و سکونت در آن جا بوده است. کتاب مرگ تخت شماره ی ۱۲ « موت سریر رقم ۱۲ » برداشتی از آن چه او هنگام بستری بودن اش در بیمارستان دیده، می باشد. ایده کتاب مردان در آفتاب « رجال فی الشمس » از زندگی خود و فلسطینی ها در کویت و بازگشت به دمشق از راه صحرا و سختی راه و بدبختی های فلسطینی های آواره در کشورهای عربی، گرفته شده.
کتاب، چیزی برای شما نمانده « ما تبقی لکم » در حقیقت مکمل مردان در آفتاب می باشد. وی در این کتاب نوید مبارزات فدایی مردم فلسطین را می دهد. مجموعه داستان کوتاه مادر سعد « ام سعد » بر اساس زندگی حقیقی اشخاص نوشته شده است. وی در مقدمه این کتاب می نویسد: « ام سعد زنی حقیقی است، او را خوب می شناسم، و هم چنان پیوسته او را می بینم،و با او حرف می زنم و از او می آموزم…. با این همه  ام سعد، فقط یک زن نیست، اگر تن و خرد و رنج وی در قلب توده ها و در محور غم ها و بخشی جدایی ناپذیر از مسائل هر روزه اش نمی ماند او چنان که هست نمی بود. از این رو به گمان من، صدای او پیوسته صدای آن طبقه فلسطینی است که برای شکست بهای گزافی پرداخته است. »
غسان کنفانی نخستین کسی بود که درباره ی زندگی مردم عقب مانده ی حاشیه ی خلیج فارس نوشت. وی این زندگی را به شکل دقیق و شگفت انگیزی در کتاب مرگ تخت شماره ی ۱۲ شرح داد.
ایشان باور زیادی به کودکان داشت و همیشه تکرار می کرد: « بچه ها آینده ی ما هستند. وی علاوه بر این که مردم را تا حد مرگ تشویق می کرد تادر برابر اشغال گران مقاومت کنند به این باور بود که شیران شیر خواره، هنگام مرگ شهدا متولد می شوند. او آن شیران را دعوت کرد تا بانگ و فریاد باشند: « ای کسانی که زیر گام ها لگد کوب می شوی و زندگی می کنی، بزرگ شو، بزرگ شو. چرا نباید قبل از مرگ ات فریادی بشوی. البته وی آن قدر زنده نماند تا مبارزات کودکان فلسطینی را که با دست خالی و سنگ علیه اشغال گران نژاد پرست و یهودیان خرافه پرست متعصب را ببیند. غسان کنفانی انعکاس وجود فلسطینی ها در جهان است و قلم او سفری است با عذاب مردم اش می باشد. او آن ها را با قطرات خون و جوهر روح خود نوشت.

نمونه هایی از کارهای وی تقدیم می شود:

از کتاب ام سعد

نگهبان… و فقط دو لیره
ام سعد بقچه کوچک اش را گره زدف زیر بغل گرفت و از در بیرون رفت و راهی اردوگاه شد. اما دیری نگذشت که بعد از چند دقیقه برگشت و بازوی مرا گرفت و به مهتابی برد. ببعد به مرد قد کوتاهی اشاره کرد که در محل التقای کوچه های تنگ و باریکی که به راه اصلی می رفت کنار دوچرخه ای ایستاده بود.
- آن بوذینه را می بینی
- آن که کنار دو چرخه به دیوار تکیه داد.
- بله، همو، خواهش می کنم برو به او بگو بزند به چاک جاده و مرا از شر وجودش خلاص کند.
- برای چه ام سعد؟
- همین که گفتم، اگر نروی خودم سرازیر می شوم و می کشم اش.
از طرف دیگر کوچه پس کوچه ها ام سعد را بردم و از سرازیری و از سرازیری پایین رفتیم. سعی کردم که از محلی که آن مرد مرموز ایستاده بود دور شوم. در راه ام سعد به من گفت مردی که به انتظار او ایستاده می خواهد او را به سرکارش در یکی از آن ساختمان های بزرگ وسط شهر، یک ماه و سه روز در آن به تمیز کردن پله ها و درگاه ها مشغول بود و هر بار پنج لیره گرفته بود، برگرداند.
- این مرد کیست؟
- نگهبان ساختمان است.
……………….
ام سعد، به دنبال آب و کف صابون، تا طبقه سوم پایین آمده بود، درحالی که پاهای برهنه اش در سرمای زمستان گزگز می کرد. با گوشت کف دست های خونین آلوده به آلودگی های کفش های بالاروندگان و پایین آمدگان، در نیمه شب مردم ژرف خفته در گرمای اتاق ها، پشت درهای بسته، زمین مرمرین را  می سائید؛ ناگهان احساس کرد که زنی پشت سرش ایستاده و دست ها را از آرنج خم کرده بر سینه گذاشته است و با دقت به او نگاه می کند…. زن به او گفت:
- خسته نباشی.
- سلامت باشی خواهرجان….
- خیر باشد؟
- آمدم چیزی به تو بگویم، من همان کسی هستم که این پلکان را هفته ای سه بار تمیز می کردم و یک ماه وسه روز پیش جناب رئیس آمد و گفت خوش آمدی… به تو چه قدر می دهند؟
- پنج لیره خواهرجان.
- به من هفت لیره می دادند. من چهار تا بچه دارم، به من گفتند هفت لیره زیاد است.
- و کاری کردند که من روزی تو را ببرم. خدا روزی شان را ببرد!
زن دو قدم به ام سعد نزدیک شد:
- تو چه گناهی داری؟ تو هم مثل من اولاد داری، اما من روزی ام بریده شده به خودم گفتم: پیش تو می آیم، حتماً جایی را که قبلاً در آن کار می کردی هنوز خالی است و آن جا را به من نشان می دهی.
ام سعد گفت:
- خواهرجان می بخشی اهل کجا هستی؟
- جنوب.
- فلسطینی؟
- نه لبنانی از جنوب.
……………………..
- هر وقت آن داستان به یاد می آید، تنم می لرزد و می خواهم گریه کنم… وقتی که می بینم آن مرد نگهبان هر گوشه و کناری که می روم دنبالم می کند، بدنم شروع می کند به لرزیدن، این ها می خواهند ما را بجان هم بیندازند، ما تیره بخت ها را فقط برای این که دو لیره استفاده کنند
…………………….

از کتاب مردان در آفتاب « رجال فی الشمس »

ابو قیس
ابو قیس سینه اش را روی خاک نمناک نهاد، زمین زیر او شروع به تپیدن نمود. تپش قلبِ مهربان و خسته روی ماسه ها بازتاب می یافت و آن ها را تکان می داد. یک بار به همسایه اش که در زمین با او شریک است گفت: در آن جا، جایی که ده سال پیش زمین ها را ترک کردم، هر وقت سینه ام را به زمین می چسبانم آن احساس به من دست می دهد، مثل این که قلب زمین هم چنان راه اش را به سختی از ژرف ترین اعماق زمین باز می کند. همسایه با تمسخر جواب داد: « این صدای دست ات است وقتی که به زمین می می گذاری. این چه حرف های دری وریِ نفرت انگیزی است که می گویی؟ » اما رایحه چه طور؟ اگر آن را بو بکنی تمام وجودت را فرا می گیرد و در سینه ات امواجی راه می اندازد که غم آن ها  رگ های ات را سیراب می کند؟ هر وقت روی زمین دراز بکشیم و زمین را بو کنم، به نظرم می آید بوی موهای همسرم را که تازه از حمام سرد بیرون آمده استشمام می کنم. بوی موهای خیس اش را که روی صورت ام ریخته بو می کنم: گویا این که با دو دست خم شده ات گنجشک کوچکی را بلند کرده ای. بدون شک نم زمین از باران دیروز است. نه دیروز هوا گرم ، آفتابی و باران نبارید!
هوا اکنون غبارآلود و خشک است و باران نخواهد بارید! فراموش کردی کجا هستی؟ فراموش کردی؟ چرخید و روی کمر خوابید و سرش را با دو دست گرفت و آسمان را نگاه کرد: آسمان صاف بود و پرنده ی سیاهی بی هدف در آن جولان می داد. او نمی دانست چرا یک دفعه وجودش پر از احساس بد غربت شد. او برای لحظه ای فکر کرد، گریه خواهد کرد. نه، دیروز باران نبارید. ما اکنون در ماه اوت هستیم، فراموش کردی؟ تمام راه های که به نظر مناسب هستند مثل یک وحشی سیاهی می مانند، فراموش کردی؟ پرنده هم چنان مانند یک نقطه ی سیاه در آسمان لا یتناهی در حال پرواز است. ما در ماه اوت هستیم! پس، نم زمین از کجا آمده است؟ شیرابه است! نمی بینی تا چشم کار می کند کشیده شده؟
………………..
آن جا کویت است. جایی رؤیایی است که در ذهن اش لانه کرده است. بدون شک بر خلاف آن چیزی که ذهن اش را مشغول کرده، کویت جایی از سنگ، خاک، آب و آسمان است. در آن جا کوچه، خیابان، مردان، زنان و بچه هایی که میان درختان می دوند وجود دارد. نه، نه، نه آن جا درختی وجود ندارد. دوست اش « سعد » که به آن جا رفته بود و با کیسه های پر از پول نقد برگشته بود گفت که در کویت درخت وجود ندارد. به رغم این که سعد از تو کوچک تر است، چون آن جا را دیده و می شناسد پس باید حرف او را باور کنی؟ در این ده سال جز انتظار کار دیگری نکردی. همسرت به خاطر گرسنگی، مدام اعتراض می کرد و تو ده سال طول کشید تا فهمیدی درختان زیتون، خانه و روستای ات را از دست داده ای. در این ده سال مردم هر که به راه خود رفت و تو مانند سگ پیری حریصانه به این زندگی ادامه می دهی. برای چه این همه مدت منتظر شدی؟ آیا از سوراخ سقف روی سرت پول خواهد بارید؟ این که خانه ی تو نیست. مرد سخاوتمندی به تو گفت: در این جا اقامت بکن! سال بعد به تو گفت نصف اتاق را به من بده. بعد از آن تو با کیسه های وصله پینه شده بین خود و همسایه ی جدیدت پرده گذاشتی. سپس سعد آمد و تو را مانند مشک تکان داد:
مونه هایی از تابلوهای نقاشی وی:

 

 

 کاظم آل یاسین


1- کتاب ام سعد- ترجمه : عدنان غریفی.
۲- دکتر فیحاء قاسم عبدالهادی. www.alhourriah.org
3- همان مأخذ.
۴- سایر منابع:
ا- www.falastin.net
ب-salah2600.maktoobblog.com
ج- ویکی پدیا عربی.

 استفاده از متون این وبلاگ بدون ذکر مأخذ ممنوع و غیر اخلاقی است

«««

سعدی یوسف
سعدی یوسف در ابوالخصیب، بصره به سال ۱۹۳۴ زاده شد. تحصیلات دبیرستان را در بصره به اتمام رساند و به دریافت لیسانس افتخاری نائل شد.ایشان بعد از این که در دهه ی هفتاد زندانی شد، عراق را ترک کرد و به الجزایر، لبنان، یمن، سوریه، تونس، قبرص و یوگسلای رفت. او به کارهای مختلفی از جمله تدریس و روزنامه نگاری مشغول شد و سال ها از این کشور به آن کشور در رفت و آمد بود تا این که در لندن مستقر شد.
وی یکی از برجسته ترین شاعران حال حاضر جهان عرب است که به سبک شعر آزاد، شعر می سراید. هم چنین « کارهای او از مقاله گرفته تا پژوهش و نوشته های اش نوآوری در شعر، ذوق تکنیکی و قوه ی ادراک زیبایی شناسی او را نشان می دهد. وی در به وجود آوردن چشم اندازها و تصویرهای فنی چیره دست می باشد. »۱ در قصیده زیر می گوید:
« من فرزند پیاده روها،
خاک و زمین ام
مدرسه ی من خیابان
 و فریاد و هلهله است
حاضر به خوابیدن در خانه ی اشباح نیستم
جایی که پرده های کتان اش آویخته شده
و آب در جوار آن لب شور است
و عکسِ در چارچوب، ظاهر خود را از دست می دهد. »۲
وی در مصاحبه ای با محمد العناز در سایت « دروب » گفته تاکنون حوالی هشتاد کتاب منتشر کرده است. کارهای او شامل شعر، داستان کوتاه و مجموعه مقالات و ترجمه می باشد.
 ایشان بیش از بیست و چهار کتاب و مقاله از زبان های دیگر و از نویسندگان به نامی همچون والت ویتمن، یانوس ریستوس، لورکا و کافافی و… به زبان عربی ترجمه نموده است. هم چنین آثاری به زبان های انگلیسی، آلمانی، فرانسوی و ایتالیایی تألیف و سروده است.
وی به دریافت جایزه ی سلطان العویس نائل شد که بعداً توسط دولت امارات متحده عربی از وی سلب شد. هم چنین موفق به کسب جایزه ی جهانی ایتالیا، جایزه ی کافافی در سال ۲۰۰۰ برای بهترین مؤلف خارجی، درسال ۲۰۰۸ شد جایزه ی متروپولیس مونترال کانادا و در اکتبر ۲۰۰۹ جایزه ی جهانی الأرکانة کشور مراکش به وی تعلق گرفت و در سال ۲۰۱۱ جایزه ی ده هزار دلاری نجیب محفوظ را در دفتر دائمی اتحادیه نویسندگان و دانشمندان عرب در قاهره دریافت کرد. گرچه به نظر بعضی روشنفکران عرب دادن این جایزه به سعدی یوسف، به علت مواضع سیاسی او در مورد آن چه موسوم به بهار عرب و هجو برهان غلیون و غیره، درست نبوده، ولی کانون نویسندگان عراق فارغ از اندیشه های سیاسی او با توجه به جایگاه اش در شعر امروز عرب وی را شایسته ی دریافت این جایزه می داند و از وی حمایت نمود.
سعدی یوسف یک سیاستمدار چپگرای جدل برانگیز و صاحب نام است و مسائل سیاسی و اجتماعی کشورش عراق و جهان عرب را دنبال می کند. بعضی از اشعار او بازتاب دهنده ی نظرات سیاسی او است. وی شدیداً از اشغال عراق توسط امریکا بر آشفت. هم چنین با تخریب زیر ساخت های لیبی و کشتار مردم آن بوسیله ناتو مخالفت کرد و بر این باور است که امریکا و کشورهای غربی به خاطر منافع خود و نفت لیبی دست به این کار زدند نه آزادی مردم لیبی. این موضوع در شعر « ای ربیع عربی » بازتاب یافته است:
« این چه بهاری است؟
می دانیم دستور از یک سازمان خاص امریکایی صادر شده
همان طور که در اوکراین، بوسنی و کوزوو و … اتفاق افتاد
می خواهند در خاورمیانه و شمال افریقا رخ بدهد. »
نمونه هایی از کار ایشان تقدیم می شود:
۱- شعر
زنان بازار مصُلَی
در طنجه باران می بارد
در این صبحگاه زنانِ بازار مصُلَی بی پول خواهند ماند
چگونه زیر باران بنشینند
تا سبزی
نان
و پنیرخانگی بفروشند؟
باران
نعمتی است برای کشاورزان و مالکان ثروتمند
مزرعه هاست
ولی
ولی زنانِ بازا مصُلَی
فروشندگان سبزی، نان
و پنیر خانگی
…..
غروب بندرگاه
سه مرغ دریایی
با شتاب دور هتل می چرخیدند
پس از آن
با شتاب طرف دریا رفتند
غروب آرام آرام
گذرگاه ها،
قدم های دختران
و گاری های فروشندگان را می پوشاند
ولی شب فرا خواهد رسید
و دور خواهند شد دختران
و دور خواهند شد فروشندگان
…..
اندیشه های ۸ شباط
در اتاق هتل
به رغم بسته بودن پنجره
و کشیده بودن پرده
به نظرت می آید،
مرغ دریایی سرگردان است
در غفلت
صدای­ اش را می شنوی
نزدیک آنتن فرستنده؛
مرغ دریایی
و نوری را که تا حفره ی « دیجور » دنبال می کنی
یک دفعه به نظرت می آید
….
مه
کشتی ها دیده نمی شوند در رود
تک درختان پنهان می شوند،
پنهان می شوند میان چادر پنبه ای آسمان
تنها سیاهی حصار است،
که در سفیدی قد علم کرده است
پرندگانی که صبح زود آواز می خواندند، آرام می گیرند.
نور اطراف چراغ ضعیف می شود.
سبزی علفزار در ژرفا دفن می شود.
کبوتران نمی آیند…
بیشه درهای خود را بست
و در مه پنهان شد.
….
۲- داستان کوتاه
کافه ی لامبیانس
           **
آفتاب بهاری غریبی خیابان های شهر را فرا می گیرد. بالای آسمان جز چند تکه ابر سفید چیزی دیده نمی شود. ولی کوه « تساله » که به طور معمول همیشه ابری است به وضوح دیده می شود. حتی انسان تصور می کند راه های باریک احاطه شده با درختان صنوبر و بلوط، راحت دیده می شوند. به نظر می آید درختان لختِ شاخه شکسته خیابان که از وسط شهر و خانه های ژاندارم های وطنی می گذرد، یک دفعه چاک بر می دارند و جوانه های سبز با کرک سفید از آن ها بیرون می زند….
روز چهارشنبه بود. پرده ی مهره ای پلاستیکی رنگارنگ را کنار زدم و وارد لامبیانس شدم. لحظه ای بعد صدای به هم خوردن مهره ها را پشت سر گذاشتم. در گوشه ای نشستم و کتابی در آوردم….
پیر زنی اسپانیایی  که در میدان دادگستری روی صندلی نشسته بود جیغ بلندی کشید. سبد خیزرانی خالی خود را برداشت و با سرعت به طرف کوچه­ های بین میدان و بلوار موازی ساختمان « دی لاتر دی لاسینی » رفت. در حال رفتن با تشنج­ می گفت: بمب! بمب!
در حالی که انفجار شیشه ی اتومبیل های پارک شده در خیابان موازی کافه ی « کامرون » را خرد کرده بود، از بالای ساختمان تئاتر شهر صدای آژیر خطر به صدا درآمد.
در همان آن آمبولانس ها با آژیرهای وحشتناک شان به حرکت درآمدند. از طرف پادگانِ نزدیک پارک عمومی دو ماشین نظامی پر از سرباز و یک آمبولانس آمدند. روز یک شنبه بود….
یوسف به طرف مزرعه گندم با سنبله های ترد و نوک تیز سیاه رفت. او صدای موتور ماشین های نظامی را شنید، خود را روی زمین انداخت و در میان سنبله ها پنهان شد. صدای قلب خود را می شنید و ترسید که سربازان صدای آن را بشنوند. برای نخستین بار در دهان خشک و مثل چوب شده اش احساس تشنگی نمود. تا اعماق سنبله ها سینه خیز رفت….
کاظم آل یاسین

استفاده از متون این وبلاگ بدون ذکر مأخذ ممنوع و غیر اخلاقی است 

«««««««««««««««««»»»»»»»»»»»»»»»»»

*****
زندگی و آثار شاعر آواره عراقی عبدالوهاب البیّاتی 

 عبدالوهاب البیّاتی در سال ۱۹۲۶ در بغداد متولد شد و در اگوست ۱۹۹۹ چشم از جهان فرو بست. تحصیلات دانشگاهی خود را در بغداد در دانشسرای عالی به ­پایان رساند و به علت فعالیت های اجتماعی و سیاسی در ادواری از عمرش با محرومیت سیاسی و سلب تابعیت روبه رو شد و سال­ ها در کشورهای عربی و اروپایی در تبعید زندگی کرد.
  گرچه ناقدین عرب در مورد بنیانگذاران شعر نو عربی بین خانم نازک الملائکه و بدر شاکر السیّاب اختلاف نظر دارند، ولی بی ­شک عبدالوهاب البیّاتی را می­توان یکی از سه بنیانگذار شعر نو عربی به شمار آورد. اشعار وی دارای مضامین انسان دوستانه و ظلم ستیز است و در نگاه و زبان شعری اش اساطیر جای شایسته­ای دارند.
  البیّاتی به خاطر آوارگی، مهاجرت و تبعید همیشه در سفر بوده و این سفر و گذار در شعرهای او بازتاب یافته است. شعرهای او در گذار از سرزمین­ها است که ویژگی­ های ذهنی و زبانی خود را می­ یابد. « اگر ادونیس تجربه شاعر را سفر در اعماق کلمه می­داند، البیّاتی تجربه شاعر را سفر در اعماق حیات و گسستن از اقلیمی و پیوستن به اقلیمی دیگر می­داند. دورنمای شعر او در تحلیل نهایی، سفر کردن و کوچ است. این سفر پایانی ندارد، چرا که زندگی و تکامل پایانی ندارد »۱
به سان سایر شاعران نوگرای عرب، او تحت تأثیر شعرای اروپایی و امریکایی و شاعرانی مانند « ناظم حکمت »۲، « آراگون » ۳، « پابلو نرودا » ۴ و « تی.اس.الیوت » ۵ قرار داشت.
بعضی از اشعار او نظیر « بازار  روستا » متأثر از مکتب تصویرگرایان بود و بعد از آشنایی با الیوت از آن ها فاصله گرفت « البیّاتی، قبل از آن که از تصویرگرایان فاصله بگیرد، با الیوت دیدار می­ کند ». ۶ او دوستی عمیقی با نزار قبانی، محمد فیتوری، بدر شاکر السیاب، فالح البیاتی، محمود درویش و بلند الحیدری داشت.
اشعار او به­ زبان­ های روسی، انگلیسی، فرانسوی، آلمانی، اسپانیایی، چینی و یوگسلاوی برگردانده شده است؛آهنگساز روسی « اسپنسکی» با اقتباس از شعر ۲۰ قصیده در وین وی، برگرفته از کتاب کلمه­هایی­ که نمی­میرند آهنگی ساخت و به رهبری موسیقدان بزرگ شوستاکویچ و به همراهی اوسپنسکی به اجرا درآمد »۷ .  البیّاتی بیست و هفت مجموعه شعر یک نمایشنامه و چند اثر دیگر از خود به­ جای گذاشت:
۱- دیوان ملائکه و شیاطین ۱۹۵۰ م.
۲- ابریق های شکسته ۱۹۵۵ م.
۳- سر افرازی کودکان و زیتون ۱۹۵۶ م.
۴- نامه ای برای ناظم حکمت ۱۹۵۶ م.
۵- اشعار در تبعید ۱۹۵۷ م.
۶- بیست قصیده از برلین ۱۹۵۹ م
۷- کلمه هایی که نمی میرند ۱۹۶٫ م.
۸- راه آزادی ( به زبان روسی ) ۱۹۶۲ م.
۹- سفر فقر و ثروت
۱۰- آتش و کلمه ها ۱۹۶۴ م.
۱۱- کسی که می آید و نمی آید ۱۹۶۶ م.
۱۲- مرگ در زمان حیات ۱۹۶۸ م.
    ۱۳- چشمان سگ های مرده ۱۹۶۹ م.
۱۴- مویه بر آفتاب ژوئن و مزدوران ۱۹۶۹ م.
۱۵- نوشته ای روی گِل ۱۹۷۰ م.
۱۶- یاداشت های روزانه یکسیاسی حرفه ای ۱۹۷۰ م.
۱۷- اشعار عاشقانه بر دروازه های هفت گانه ی جهان ۱۹۷۱م.  
۱۸- زندگی نامه ی دزد آتش ۱۹۷۴ م.
۱۹- کتاب دریا ۱۹۷۵ م.
۲۰- ماه شیراز ۱۹۷۵ م.
۲۱- صدای سال های نورانی ۱۹۷۹ م.
۲۲- باغ عایشه ۱۹۸۹ م.
۲۳- کتاب مرثیه ها ۱۹۹۵ م.
۲۴ آتش سوزی ۱۹۹۶ م.
۲۵ پنجاه شعر عاشقانه ۱۹۹۷ م.
۲۶- صدای نفس دریای دور را می شنوم ۱۹۹۸ م.
۲۷- سرچشمه ی خورشید- شیوه شعر ۱۹۹۹ م.
از کارهای دیگر او می توان از نمایشنامه « محاکمه در نیشاپور »، « پل الوار »، « آراگون »، «تجربه من در شعر » و « شهرها، مردان و بیراهه ها » نام برد. هم چنین گفت و گوی های وی در کتابی تحت عنوان « من به سنگ ها شکایت می کردم » گردآوری شده است.

نمونه هایی از اشعار وی تقدیم می شود:

بازار روستا

خورشید، الاغ های لاغر و مگس
و کفش کهنه ی سربازی
که دست به ‌دست می شود، و کشاورزی که به‌ افق خیره می شود و می گوید:
«سرِ سال نو، حتماً
دست های ام پر پول می شوند
و این کفش را خواهم خرید»
صدای خروسی که از قفس می پرد، و کشیشی نوجوان می گوید:
«کس نخارد پشت تو جز ناخن انگشت تو»
راه جهنم و مگس از راه بهشت «نزدیک تر است»
دروگران خسته می گویند:
«کاشتند هیچ نخوردیم
با رنج می کاریم، آن ها می خورند
بازگشتگان از شهر: «این شهر چه وحشی کوری است
به ‌دست او برافتادند، مردگان ما و پیکرهای زنان
و رؤیا دیدگانِ پاک»
نعره ی گاوها و فروشندگان النگو و عطر
که به مانند سوسک سیاه می لولند: «چکاوک عزیزم، ای «سدوم»!
عطار آباد نمی کند آنچه را که روزگار غاصب خراب کرده
تفنگ های سیاهی است، و مِحراث ، و آتش که خاموش می شود
خواب بر پلک خون آلود آهنگر سنگینی می کند و می گوید:
«کبوتر با کبوتر باز با باز
و دریا توانایی شستن گناهان و اشک ها را ندارد»
خورشید میان
آسمان است
و زنانِ انگور فروش جمع می کنند سبدها را و می گویند:
«چشمان دلدارم دو کوکب است
و سینه اش گل سرخ بهاری است»
بازار و دکان های کوچک خالی می شود،
بچه ها مگس ها را شکار می کنند
حال آنکه افق دور است
و کلبه ها در جنگل نخلستان خمیازه کشانند

 کاظم آل یاسین

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱-شعر معاصر عرب ص. ۱۸۴- استاد شفیعی کدکنی. انتشارات سخن.
۲-ناظم حکمت: متولد نوامبر ۱۹۰۱ »م. وفات ژوئن  ۱۹۶۳؛ یکی از برجسته­ ترین شاعران و نمایشنامه نویسان ترکیه می­ باشد.
۳-آراگون: شاعر و رمان نویس فرانسوی و یکی ازبنیانگذاران مکتب سوررآلیس بود.
( فرهنگ معین)
۴-پابلو نرودا شاعر انقلابی اهل شیلی و از دوستان آلنده رهبر فقید شیلی بود و همراه او توسط دیکتاتور شیلی پینوشه کشته شد.
۵-الیوت: شاعر و رمان نویس امریکایی: (متولد ۱۸۸۸- وفات ۱۹۶۵). متمایل به سبک کلاسیک. برنده­ ی جایزه­ ی نوبل  سال ( ۱۹۴۸ م.) ؛ فرهنگ معین.
۶- شعر معاصر عرب ص. ۱۹۲٫
۷- نقل به مضمون از کتاب دیوان البیّاتی- دار العوده، بیروت؛ ص.م.
۸-شهر قدیمی در فلسطین که همراه شهر گومور بر اثر زلزله و صاعقه به­ قعر دریا فرو رفت.
۹-چوبی است که آتش تنور را با آن به­ هم می­ زنند و چون کوتاه شود درون تنور می­ اندازند و  از چوب دیگری استفاده می­ کنند.



۱-شعر معاصر عرب ص. ۱۸۴- شفیعی کدکنی. انتشارات سخن.
۲- ناظم حکمت: متولد نوامبر ۱۹۰۱ »م. وفات ژوئن  ۱۹۶۳؛ یکی از برجسته­ترین شاعران و نمایشنامه نویسان ترکیه می­باشد.
۳- آراگون: شاعر و رمان نویس فرانسوی و یکی ازبنیانگذاران مکتب سوررآلیس بود.( فرهنگ معین)
۴-  پابلو نرودا شاعر انقلابی اهل شیلی و از دوستان آلنده رهبر فقید شیلی بود و همراه او توسط دیکتاتور شیلی پینوشه کشته شد.
۵-  الیوت: شاعر و رمان نویس امریکایی: (متولد ۱۸۸۸- وفات ۱۹۶۵). متمایل به سبک کلاسیک. برنده­ی جایزه­ی نوبل  سال ( ۱۹۴۸ م.) ؛ فرهنگ معین.
۶- شعر معاصر عرب ص. ۱۹۲٫
۷- نقل به مضمون از کتاب دیوان البیّاتی- دار العوده، بیروت؛ ص.م.
استفاده از این متن فقط با ذکر منبع  مجاز است. 

««««««««««««««»»»»»»»»»»»»»»

غاده السمّان شاعر و رمان نویس
غاده السمّان نویسنده و شاعر سوری در سال ۱۹۴۲ در دمشق متولد شد. پدرش احمد سمّان رئیس دانشگاه و وزیر آموزش و پرورش سوریه بود. غاده تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته ادبیات انگلیسی تا مقطع دکترا در دانشگاه­های دمشق، امریکایی بیروت و لندن گذراند. وی مدتی با دانشگاه دمشق همکاری می کرد و پس از آن به حرفه ی روزنامه نگاری پرداخت. با دکتر بشیر الداعوق صاحب انتشارات « دار الطلیعه » ازدواج کرد. گرچه خانواده ی الداعوق یک خانواده ی سنتی بیروتی بود و تفکر آن ها با افکار آزادمنشانه غاده همخوانی نداشت ولی وی تا هنگام مرگ همسرش به او وفادار ماند و در نامه ای به خاطر انتقاد به نگهداری جغد در خانه نوشته: « به رغم داشتن این همه جغد در خانه با عطوفت و مهربانی با شوهرش زندگی کرده است. »[۱]
نخستین مجموعه داستان وی « چشمانت سرنوشت من است » در ۱۹۶۲ منتشرشد. این اثر فنمیستی است اما آثار بعدی وی از جرگه ی آثار تنگ فنمیستی و عاشقانه خارج شد و در آن ها مضامین اجتماعی و انسان دوستانه وارد گردید. بعد از مهاجرت به فرانسه و تماس بیشتر با فرهنگ غرب تحت تأثیر آن تجربه اندوزی کرد و به سبک خاص خود دست پیدا کرد. سومین مجموعه ی وی به نام « شام غریبان » با بهره گیری از این تجربه نگاشته شد. چهارمین مجموعه داستان خود را به نام « کوچ بندرهای قدیمی »[۲] در سال ۱۹۷۳ م. نگاشت. از نظر منتقدان: « یکی از مهمترین آثار او است. » در این مجموعه: « مسأله غامض روشنفکری عرب و تعارض بین افکار و اعمال را توصیف می کند. »[۳]
غاده با انتشار نامه های « غسان کنفانی » که در دهه ی شصت به وی نوشته بود در محافل ادبی جنجالی به پا کرد و او را متهم کردند این کار را برای ضربه زدن به انقلاب فلسطین انجام داده است. تا کنون کتاب های غادة السمان به هفده زبان ترجمه شده است.
وی یکی از معدود نویسندگان و شاعران نو پرداز زن عرب است که با توجه به شناخت به اوضاع زمان و مکان، آثار خود را به ­وجود آورده است. غاده السمّان نسبت به­ اتفاقات حادث در جهان عرب بی­ تفاوت نبوده است و رد پای این موضوع را می­ توان در آثار وی ملاحظه کرد. در شعر فرار از بیروت می گوید:
از ستایش حماقت ها و شعر سرودن ات برای سبکسری ها
خسته شدم
از کشتارگاه ها و حماقت های ات
خسته شدم
…..
از بلندگوها، کنفرانس ها و دروغ هایی که باور داری
و اتهام ام به خیانت که قبول ندارم
و ادعای قهرمان بودن ات
خسته شدم
و در جای دیگر می گوید:
نمی بخشم آن که شرینی و گردوی لبنان را خورد
از آزادی آن بهره برد
و زان پس نمکدان را شکست و انگشتان اش را گاز گرفت
آن که نور را از سرچشمه ی بیروت نوشید
زان پس به درون اش دینامیت پرتاب کرد!
……
 از مهمترین آثار وی می­توان کتاب «کابوس­های بیروت» را نام برد. کتاب «بیروت ۷۵» وی در سال ۱۹۹۹ به ­زبان اسپانیایی ترجمه شد و جایزه ملی اسپانیا را از آن خود کرد. در ایران به دلیل این که بیشتر کتاب های شعر او ترجمه شده وی را به عنوان شاعر می شناسند. دو گلچین از اشعارش تحت عنوان «رقص با جغد» و « عشق را به­تو ابراز کردم» توسط اینجانب ترجمه گردید. تا کنون چهل اثر از ایشان منتشر شده است.
نمونه هایی از مجموعه ی « رقص با جغد » و « عشق را به تو ابراز کردم » تقدیم می گردد.
جغد عاشق گوشه ­گیر
**
ای ابرهای بی­ پایان،
اقیانوس با دو کرانه ­اش پرنده ­ی من است،
برگ­ ها سپید شوید، تا بنویسم رویتان نام یارم را…
ای دریاهایی که مرا تسلیم دریانورد می­ کنید
دواتی شوید، تا بنویسم رویتان اودیسه­ ی آوارگی­ ام را..
……………….
تلفن شبانه
**
آه، صدایت صدایت!
و من از نو وارد مدار عشقت می ­شوم.
چگونه نجواهایت به تنهایی می ­تواند
زیر پوستم بکارد
چیزی که فریادهای مردان نمی­ تواند بکارد
مردانی که دوان با میله­ های آهنی دنبالم می­ کنند؟!.
…………………
عشق را به تو ابراز کردم
آه، صدایت صدایت!
و من از نو وارد مدار عشقت می­ شوم.
چگونه نجواهایت به تنهایی می ­تواند
زیر پوستم بکارد
چیزی که فریادهای مردان نمی ­تواند بکارد
مردانی که دوان با میله­ های آهنی دنبالم می­ کنند؟!.
…….
دوباره تو را می­بخشم
زیرا مرا از گنجشکی سرگردان
به میخی در تابوت غم تغییر دادی..
مجموعه آثار « نا کامل » – « مجموعه مقالات گردآوری شده »
۱- بار دیگر عشق.۱۹۷۸ م.
۲- بدن کیسه مسافرت. ۱۹۷۰ م.
۳- شنا کردن در دریاچه شیطان. ۱۹۷۹ م.
۴- مهر و موم حافظه با موم سرخ. ۱۹۷۹ م.
۵- در بند کردن لحظه گریزان. ۱۹۷۹٫ م.
۶- شهروند مطالعه پوش. ۱۹۷۹٫ م.
۷- قرص نان مثل قلب می تپد. ۱۹۷۹ م.
۸- ع. غ. چشم می دوزد.۱۹۸۰٫ م.
۹- بوق اعلام خطر در داخل سر من. ۱۹۸۰ م.
۱۰- نوشته های غیر متعهد. ۱۹۸۰ م.
۱۱- قبیله قربانی می خواهد. ۱۹۸۱ م.
۱۲ دریا ماهی را محاکمه می کند. ۱۹۸۶ م.
۱۳- پرسه زدن درون زخم. ۱۹۸۸ م.
 مجموعه داستان های کوتاه
۱- چشمانت سرنوشت من است. ۱۹۶۲ م.
۲- در بیروت دریایی نیست. ۱۹۶۳ م.
۳- شام غریبان. ۱۹۶۶ م.
۴- کوچ بندرهای قدیمی. ۱۹۷۳ م.
۵- زمان عشقی دیگر.
۶- ماه چهار گوش.
رمان ها
۱- بیروت ۷۵٫ ۱۹۷۵ م.
۲- کابوس های بیروت. ۱۹۷۶ م.
۳- شب میلیاردی. ۱۹۸۶ م.
۴- روایت غیر ممکن ( موزابیک دمشقی )
۵- بالماسکه ای برای مرده ها (موزاییک جنوب بیروت ). ۲۰۰۳ م.
مجموعه اشعار
۱- عشق. ۱۹۷۳ م.
۲- عشق را به تو ابراز کردم. ۱۹۷۶ م.
۳- عشق از رگ به رگ. ۱۹۸۰ م.
۴- شهادت می دهم بر خلاف باد. ۱۹۸۷ م.
۵- زنی عاشق در میان دوات. ۱۹۹۵ م.
۶- غم نامه ای برای یاسمن ها. ۱۹۹۶ م.
۷- ابدیت، لحظه عشق. ۱۹۹۹ م.
۸- رقص با جغد.
۹- معشوق مجازی و هیچ چیزی همه چیز را نابود نمی کند.
ادبیات مهاجرت
۱- بدن کیسه سفر.
۲- غربت زیر صفر.
۳- هوس بال ها.
۴- قلب، یک مرغ دریایی تنها.
۵-هیجان آزادی.
دیگر آثار
۱-اعماق اشغال شده. ۱۹۸۷ م.   
  ۲- نامه های غسان کنفانی به غاده السمان.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
  ۱- سنا جعفر   www.sudaeseonline.com
2- ویکی پدیا دانشنامه آزاد.
۳ – ویکی پدیا دانشنامه آزاد.

«««««»»»»»

لیلی اطرش
 لیلی اَطرَش نویسنده‌ای است فلسطینی- اردنی ­که سال‌ ها در مطبوعات و رسانه‌ ها فعالیت داشته و ­در دانشگاه­های اردن به­ تدریس مشغول بوده است. هر چند آغاز نویسندگی وی به­ دوران دبیرستان می‌ رسد ولی به­ علت مشغله زیاد در مطبوعات و رسانه‌ ها نتوانست بیش از هشت  کتاب تألیف کند. نویسندگی در اردن هم چون دیگر کشورهای جهان سوم در­آمدی ندارد و نویسندگان­ برای امرار معاش و تأمین هزینه زندگی مجبورند فعالیت­ها ی دیگری داشته باشند. ‌این سرنوشت را نویسندگان دیگری چون « نجیب محفوظ­ » و « احسان عبدالقدوس » نیز داشته­اند.
وی در مورد تجربه ی کاری خود، در مصاحبه با مجله­ ی ادبی تایکی می­گوید: « دوری از رسانه­ های ارتباط جمعی به­ من فرصت داد تا با دقت به ­درون محیطی بنگرم که در آن تجربه کسب کرده بودم و تا جایی ­که حافظه­ ام به­ مانند یک نویسنده مرا یاری و تشویق می­ کرد درنگ کند و شگفت زده شود. چیزی ­که حافظه ­ام در یک حالت ناخود آگاه حفظ کرده بود، به­ میان آورم و روی کاغذ درهم آمیزم و این امر شگفت­ زده ­ام می­کرد. پرسش ­های زیادی در حالی ­­که از رحم ژله ­­ای خود به ­شکل گوشت و خون بیرون می ­آید و اندیشه ها و تفکر به ­شکل پیکر ها و چهره­ هایی که در هم می آمیزند و جدا می ­­شوند، تغییر شکل یافتند. زن هنگامی­که به­ خانه­­ ی شوهر می ­رود و یا مجبور به محلل می­ گردد، روزنامه­ نگاری که جز فروش اندیشه و قلم چیزی ندارد، خبرنگاری که برای نجات خود نزد رهبر طالبان می­ رود، پیشاهنگ تئاتری ­که طرد شده و سیاستمداری­ که از مقام خود سوء استفاده می­ کند و سیاست و جنس را مخلوط  می ­کند.»
لیلی اطرش معتقد است که زبان مطبوعات زبان سومی ‌است که بر زبان رمان به ­­طور عام اثر گذاشته ولی زبان داستان باید متناسب با شخصیت‌ های آن انتخاب­ شود­ و چنان چه­ شخصیت­ های داستان فرهنگی و روشنفکر­ باشنـد، نثر آن باید به­ نوعی شعر­گونه باشد. شخصیت­ های داستان های لیلی اطرش معمولاً ترکیبی و غیر­ واقعی ‌اند و چارچوب آن ها را بر معلومات و تجربه‌ های شخصی و یا چیزهایی که شنیده و یا خوانده قرار می‌ دهد. برای مثال برای نوشتن  کتاب « لنگرگاه خیال » چهار سال تاریخ، احزاب معاصر، بافت اجتماعی، ادیان و مذاهب و نیز زندگینا­مه‌ های افراد مختلف­ را مورد مداقه قرار­داد و سپس نوشتن کتاب را در مدت سه ماه به اتمام رسانید.
نام‌ ها در داستان‌ های اش معنی خاص خود را دارند. نام « شادَن » در داستان لنگرگاه خیال یادآور آهوی گریز پایی است که از گله جدا شده؛ و « کَفاح ابوغِلیون » نامی‌ است تمسخر ­آمیز.
بر ­خلاف نظر بعضی­ که زن­ ­را نویسنده‌ ای می‌ دانند ­که اغلب­ تجارب شخصی خود ­­را به ­نگارش در­ می‌ آورد. او­ در مصاحبه ‌ای با سی.ان.ان. می­ گوید: « بعد از ‌این که زن از خانه بیرون رفت، کار کرد و به مسافرت رفت و وارد رزمگاه زندگی شد، دیدگاه اش وسعت یافت؛ توانایی نویسنده بر ‌این است­ که بتواند به ­گونه‌ ای وارد روح و­­ جان افراد شود تا افکار و احساسات اش­ تجربه شخصی قلمداد شود. نویسنده باید وسعت نظر داشته باشد و فراتر از موضوع جنسیت، در باره آزادی و ابداع حرف بزند. نویسنده باید روی تمام چیزهای پوشیده تمرکز کند. دراین خصوص حال نویسنده مرد بهتر از نویسنده زن نیست.»
لیلی اطرش در مصاحبه­ ای با مجله­ ی ادبی تایکی که در اردن منتشر می­شود می­ گوید: « لنگرگاه خیال داستان عشقی است که می­ شکند و روابط عاطفی و تجربه­ های انسانی و اجتماعی، هم­ چون رابطه ­ی سُلاف و جواد است. حال آن که مردان به ­فریفتن زنان، تجاوز به ­حقوق آنان و ماجراجویی در کشیدن حشیش تا آن جایی ­که نمی ­توان حقیقت و توهم را از هم تشخیص داد، افتخار می­ کنند و زنان بر روابط رمانتیک یا سرکش در تجربه­ های شکست خورده خود سرپوش می ­گذارند و آن را خصوصیتی  می­ پندارند که نگاه به آن، آن ها را جریحه ­دار می­ کند. مانند سلاف و شادن.»
ایشان به اعتبار این که خبرنگار بوده علاوه بر تألیف کتاب مقاله هایی در مورد امور اجتماعی و مسائل مبتلا به جهان عرب دارد. کتاب های وی عبارتند از دو شب و سایه ی زنی، زن پنج فصل، شیهه فاصله ها، یک روز عادی، از غرب طلوع می کند، زنان بر سر دو راهی، آرزوهای آن پائیز و لنگرگاه خیال می باشد. کتاب اخیر توسط بنده به فارسی برگردانده شد.
      کاظم آل­ یاسین