جغد طلایی


جغد طلایی 

دفعه­ ی بعد باید آتش روشن کنیم.
زیر آسمان پُر ستاره که زمین را فرش خود کرده بود، چهار شکارچی بودیم.
چون کولی ­ها حصیرها، پتوها، پارچه ­های کهنه و روزنامه­ ها را روی کشت درو شده ­ی خشک و نرم پهن کردیم.
 شام مختصر خود را که شامل گوجه فرنگی، تخم مرغ آب ­پز، ماهی ساردین، پیاز، زیتون و سبزیجات بود روی روزنامه ­ها پهن کردیم.
نصف شیشه عرق میماس هم بود. یکی از ما شیشه ­ای بیرون آورد. وقتی ­که آن ­را باز کرد و جرعه ­ای از آن نوشید بوی الکل صنعتی فضا را پُر کرد.
 ما تا صبح بیدار ماندیم و به صدای ضبط صوت که صدای گول زننده پرندگان از آن پخش می ­شد، گوش می ­دادیم.
حرکت ما در تاریکی و به دور از نور چراغ دستی چون خزیدن شبح ­ها بود.
ده متر آن طرف­ تر در تاریکی اشیاء مه­ آلود و برابر به نظر می ­آمدند. از دور آتش صیادان، نور چراغ­ روستاها، و چوپانان بَدوی که در دشت­ مجاور چادر زده­ بودند دیده می ­شد.
در این فضای خاموش و پیچیده، در این صحرای وحشی و بی­ پایان میلیون ­ها القا ذهن و راز را فراهم می­ کند.
از نشانه­ های تمدن، جز ماشین پیک آپ که کنار ما آرامیده بود چیزی وجود نداشت.
از ساعت نه شب بودیم. فاصله ­ی ما تا نزدیک­ترین شهر حداقل بیست کیلومتر و تا مرز لبنان سه کیلومتر بود.
- پدرِ «منذر» چطوره چراغِ داخل رو ماشین روشن کنیم.
- خوبه.
حالا دیگر تا شعاع ده متری می­ توانستیم همه چیز را ببینیم.
و صدای ضبط صوت را که صدای پرندگان را پخش می ­کرد تا فاصله ­ی صد متری می ­شنیدیم.
ضبط صوت را در کشتزار بامیه و زیر بوته ­های سبز مخفی کردیم.
بدون شک در شبی کسل کننده ما ولیمه ­ی خیانت را پهن می ­کردیم.
ما نمایشنامه ­ی کشتارِ را با خونسردی و مستی اجرا می ­کردیم. درباره­ ی شکار داستان می ­بافتیم. داستان­ های هیجان انگیز و دروغین سر هم بندی و بزرگ نمایی می­ کردیم و به هم فخر می­ فروختیم.
- روزی را به یاد می ­آورم که در جزیره «درغل» با هم شکار می ­کردیم.
- بدون شک، در ظرف سه روز چهارصدو هفتاد پرنده زدیم.
- کاشکی هنگام شکارِ خروس ­های فرانسوی با ما می ­بودی. شکارچی حقیقی با شکار اینگونه پرندگان امتحان خود را پس می­ دهد.
 یکی از شکارچی­ ها پرسید: نظرت درباره ­ی شکار بلدرچین در «سلقین» چی­یه؟
- برادر، راستش رو می­ خوای، من این نوع شکارِ فریبکارانه رو دوست ندارم.
- چرا؟
- چون شکاری­ست آسان، پست و مختص تنبل ­هاست. ضبط صوت رو زیر درخت می­ گذاری. بلدرچین صدای فریبنده رو می ­شنود، مانند تیر کمانی که از چله رها شده از آسمان فرود می ­آید، روی شاخه­ ای که در تیررس توست می­ نشیند. پرنده­ ی زیبا به رنگ خاک و عسل گردنش را برای پیدا کردن سرچشمه ­ی صدا به این سو و آن سو می ­چرخاند. صدای تیر یک ­باره بلند می ­شود. پرنده­ ی کوچکی به اندازه ­­ی پستان کودکی و یا یک گلابی بر زمین می­ افتد. این دیگه چه حقه بازی­یه!
یکی از شکارچیان گفت: بهترین شکار، شکار بلدرچینه.
- در حقیقت شکار کبک شکار پر چالشه. از بس در کوه ­ها و تپه ­های سنگی تعقیبش می ­کنی تو رو از پا در مییاره. یک ­دفعه می ­بینی فشنگ ­هات تمام شده. ای مرد، اگر غرش کنه دلت رو از سینه می ­کنه و بیرون می­ اندازه.
- این حرف ­ها رو بذارید کنار. شکار، شیرین و هیجان­ انگیزه. مهم اینه از پَرپَر زدن شکار توی فضا موقع سقوط و افتادن و غلت خوردنش روی زمین لذت ببری.
یکی از شکارچیان جواب داد:
- ها، لذت پیروزی و سرمستی از کشتار.
- بدون شک بهتر از لذت جنسی ­ست.
این داستان­ ها نه فقط برای گذران وقت گفته می­ شوند، بلکه نشان­ دهنده ­ی هیجان درونی شکارچیان از خاطرات گذشته است که قتل و وحشی­ گری در ضمیر ناخودآگاه آن­ ها نهفته است. این ­ها را از انسان اولیه که میلیون­ ها سال پیش در جنگل می­ زیسته و برای زنده ماندن و تهیه خوراک شکار می ­کرده و نه برای لذت، به ارث برده ­اند.
در سال­ های گذشته با خود خلوت و زیاد مطالعه کردم، بعد از خودم پرسیدم، آیا به این حرفه که زود با آن آشنا شدم ادامه دهم و یا خیر؟
من در دوران کودکی این حرفه را از پدرم یاد گرفتم. او یک شکارچی بود که به من یاد داد چگونه به پرندگان تیرانداری کنم.
اول آن ­را سرگرم­ کننده و طبیعی یافتم همانند همه ­ی رشته­ های ورزشی، امّا بعداً به آن معتاد شدم.
شاید این یک غریزه کشتار، تاوانی باشد. این را پس از دقت و تأمل دریافتم. 
پس از فکر کردن زیاد و مراجعه به ضمیر ناخودآگاه خود و بررسی انگیزه ­ها و دلایل که به سختی می ­توان برای آن ­ها راه حلی پیدا کرد، مرا به تحلیل ناشناخته ­ها و راه ­های غریبی درباره­ ی جایگزینی و کشتار مجازی پرندگان و حیوانات وحشی کشاند.
- آیا در ژرفای ضمیر ناخودآگاه ما قاتلی پنهان شده است؟
- کشتار پرندگان و حیوانات جایگزین قتل دیگری­ست؟ یک نوع بازگشت به ­گذشته ­ی وحشی­ست؟ با حیرت و ترس از خود پرسیدم.
افکار دیگری به ذهنم خطور کرد که در تضاد با آن افکارند و پیروز شدند. به نظر آمد پوشش و بهانه ­ای برای درمان درد اعتیاد به شکار باشند.
این اندیشه ­ها زمانی به ذهنم خطور کردند که داشتم به داستان­ های شکارچیان گوش می ­دادم.
آن ­شب فضا کودکانه، افسون گر بود. چیزی جز صدای پرندگان مهاجر، عوعو روباه، صدای وز وز حشرات و انعکاس صدای جیرجیرک­ها آرامشش را به هم نمی ­زد.
در آن فضای وهم­ آلود طبیعت به نظر  افسون گر می ­آید و گویا الهه هستی ­­ست. در آن فضای تاریکِ تاریک بدن انسان ­ها چون کرم­ های لاغر و خُرد، شبه مُرده روی زمین پهن شده ­اند.
درحالی ­که به داستان ­های هم دیگر گوش می­ دادیم یک­ باره سوارکارانی را دیدیم که به سوی ما می ­آمدند. صدای شان چون پژواک مبهمی به ما می ­رسید. ترسیدیم.
- شاید گروهی سرباز باشند که برای تمرین شبانه آمده ­اند. ذهنم مشغول شد.
هر چه نزدیک می­ شدند، ترس ما بیشتر می ­شد.
- سربازان حتی تا این منطقه ­ی دور افتاده دنبال ما می­ آیند!
سکوت و صفای محیط از بین رفت.
- چراغ رو خاموش کنید!
 پس از اینکه چراغ دستی روشن شد یکی فریاد زد:
   - در دید ما قرار گرفتند.
     گروهی شَبَح مانند، سوار بر اسب و قاطر یکی یکی از کنار ما گذشتند.
سر دسته­ ی گروه پرسید:
- کی هستید؟
یکی از ما جواب داد:
- شکارچی هستیم.
در تنگنا قرار گرفتیم. خطر ما را تهدید می ­کرد.
چیز عجیب این بود که آنان در نور افق به فاصله ­ی ده متری از کنار ما گذشتند. نه مسلح بودند و نه لباس نظامی به تن داشتند و نه لباس حاجی­ های عمره. به نظر آمد اسب­ ها زین نداشتند.
وقتی ­که کمی دور شدند یکی از ماها گفت موفق باشید.
چند ثانیه دچار بهت و گیجی شدیم: کی بودند.
پیش از بیرون آمدن از صحنه­ ی سریالی با تعجب پرسیدم، آیا رزمنده هستند و یا فدایی­ که از مرز می­ گذرند، ولی جوابی که شنیدم غریب و لحنش طنز آمیز بود: آن­ ها قاچاقچی­ یند.
یکی از شکارچیان اضافه کرد:
- آنان از ما بیشتر ترسیدند تا ما از آن­ ها. آنان تصور می­ کردند که به ایست و بازرسی مرزبانی برخورد کردند.
پس از سکوت گیج کننده ناشی از ترس یکی از شکارچیان، کمی از شرایط کار خطرناک قاچاقچیان هنگام عبور از گُدار رودخانه­ ها و برخورد با ماموران مسلح مرزبانی و درگیری و تیراندازی برایمان گفت. همین یک ماه پیش سه نفر قاچاقچی که تلاش می­ کردند از گُدار رود بگذرند بر اثر درگیری با ماموران گمرک کشته شده بودند در روستای «بنی نعیم» تَشیِیع کردند.
- رشوه حلّال مشکلاته. چرا درگیری و قتل؟
- قاچاقچیان بزرگ و کوچک با هم فرق می ­کنن. بزرگان رشوه می ­دن و کوچکترها بار خانواده رو بر دوش می­ کشن.
و از روش ­های­شان برای­مان گفت: عبور از راه­ های دور و کم مراقبت، عبور دادن قاطرها به تنهایی با بار و گذشتن قاچاقچیان از جای دیگر.
- کله ­گنـده ­ها و مسئولین کشور تو روز روشن غارت می­ کنن، در صورتی­ که این فلک ­زده ­ها به خاطر سیر کردن شکم خانواده ­ی خود شبانه مرگ رو به جون می­ خرند تا مقداری سیگار و ویسکی قاچاق کنن.
ما با اندوه و تمسخر درباره­ ی اوضاع این کشور فلاکت ­بار حرف می­ زدیم.
یادم آمد که در دوران پنج ساله ممنوعیت شکار به سر می ­بریم و بعضی از ما حتی اجازه ­ی حمل سلاح نداشتند.
سؤالی گذرا به ذهنم خطور کرد:
ما چه فرقی با قاچاقچیان داریم؟
در افکارم غوطه ­ور بودم که صدای گلوله فضا را شکافت، چرتم را پاره کرد و از جدل و سؤال و جواب بیرون آمدم.
یکی از ما پرسید:
- ابو محمد جریان چی­یه؟
- جغد حقیری بالای ضبط صوت پرواز می­ کرد.
- چرا بهش تیر زدی؟
- به جوجه­ ها حمله می ­کنه و اونا رو ­پراکنده می­کنه.
ابومحمد چراغ دستی را برداشت و به کشت زار رفت.
وقتی­ که بازگشت یک جغد با بال­ های طلایی و شکم سفیدِ چون برف که هنوز داشت پَرپَر می­زد، در دستش بود. به نظر تیر به بال­های طلایی ­اش خورده بود.
یکی پرسید:
- حالا با اون چکار می ­کنی؟
- روش عرق می­ ریزم و آتش می ­زنم. این را سرزنش­ کنان و با خنده گفت.
در همان لحظه از شکار و شکارچیان احساس نفرت و انزجار نمودم. احساس کردم دلم به هم می­ خورد و هر آن ممکن است بالا بیاورم.
تابستان ­های دور به نظرم آمدند، دشت و دریا با نور مهتاب زیبا روشن می­ شود. با اشتیاق کودکانه بالای پشت بام منتظر رسیدن جغد طلایی می ­شدم.
در وسط ماه اوت هر سال می ­آمد و بالای درخت سرو می ­نشست و به کشت زار چشم چشم می ­کرد. یک ­دفعه چون عقاب شیرجه می­ رفت. هنگام بالا آمدن در چنگال ­هایش  موشی، موش کوری و یا خفاش کوچکی بود.
با هلهله و شادی منتظر آمدنش می­ شدم؛ مانند کودکی که بابا نوئل هدیه­ ای از آسمان برایش آورده. از دیدن پروازش بر بالای درختان پرتقال و بال زدن بال­ های طلایی­ اش، سرمست می ­شدم.
وقتی­ که مانند عروس روی بالاترین شاخه می­ نشست و آسمان و زمین را برای شکار می­ کاوید، چقدر زیبا بود.
از فاصله ­ی نزدیک به او نگاه می­ کردم و از پَرهای سفید و طلایی ­اش سرمست می شدم. سرِ گرد تاج مانندش، زیبا و مسحور کننده بود. او چشمان تیزبینش را چون پنکه­ ی عسلی رنگی به راست و چپ می­ گرداند.
این چشمان زیبا در شب صدها متر دورتر را می­ بینند.
یکی دو روز بیشتر نمی­ ماند و سپس به پرواز خود ادامه می ­داد.
پس از رفتنش غم و اندوه وجودم را فرا می­ گیرد. احساس از دست رفتن دوست قدیمی را می­ کنم که از آن طرف دنیا آمده تا سلامی به من کند و برود.
به او می­­ گویم:  ای جغد طلایی چه می ­شد اگه منو هم راهت ببری.
    کودک غمگین در آستانه ­ی گریه، اشتیاق خود را ابراز می­ کرد.
در این جا جنایتی رخ داده. دیگر جغدِ زیبا نبود. خونش روی خاک و گیاه خشک می ­ریزد. در زیر نور زرد چراغ، استغاثه ­ای در چشمانش می­ بینم و مرگ راحت و بدون درد را گدایی می­ کرد. پژمرده شد و حتی چنگال ­های تیزش جمع شدند و زیر فشار درد شلیک، وا رفتند.
تیری نابود کننده باعث شد دو بال محکم جغد بیچاره ­­ی غمگین را بشکند.
چیزی بالاتر از غم و تلخی در فضا و در رحمم لانه کرد. چرا این پرنده­ ی آزاد و زیبا در یک لحظه ­­ی غافلگیرکننده مفت و بی­ گناه به این گونه باید کشته شود؟!
شکارچی­ ها درباره­ ی شوم و نحس بودن جغـد که در خرابه ­ها و گورستان­ ها لانه می­ کند، افسانه ­ها و داستان­ ها ساختند. حتی عرب­ها در قدیم وقتی جغدی را می­ دیدند او را پرواز می­ دادند تا شومی را با خود ببرد. آن­ ها هذیان شبانه را با سحر و جادو درهم آمیختند و به این باور رسیدند که میان جغد و جن رابطه­ ای وجود دارد. صداهایی­ که شب­ ها از خود درمی­ آورد همان فریادهای جن است که در جو پخش شده است و علامت هشدار دهنده ­ی خطر و حوادث خطرناک است.
همان­ طور در خودم فرو رفته بودم و به این اساطیر و یاوه ­ها گوش می­ دادم.
علاقه ­ی کودکانه ­ام به جغد و صحنه­ های پرواز او را بر فراز دشت و دریا باز می­ یابم.
اکنون خوشحالی ­ام طعم خاکستر آغشته به خون می ­دهد.
باید کاری برای دوست عزیز به خاک و خون کشیده و در حال جان کندن بکنم و او را از آتش زدن نجات بدهم.
او را جای دوری ببرم، چاله ­ای بکنم، به او بدرود بگویم و اشکی که سال­ها هنگام مهاجرتش در چشمانم جمع شده، برایش بریزم.
اکنون به من می­ گوید دیگر بازنخواهم گشت.
و در حالی­ که در چاله ­ی کوچکی می­ آرامد باز هم می­­ گوید.
صبح، فضا با صدای شلیک آغاز خواهد شد و کشتار پرندگان وحشت ­زده شروع خواهد ­شد و شکارچیان جشن خونین خود را که جشن کشتار است آغاز خواهند کرد.
زیر این فضای انفجاری ناشی از دروغ­ های شب گذشته و آمدن قاچاقچیان، داستان جغد طلایی فراموش خواهد شد.
و داستان­ هایی که در یک شب و یا شب­ های پاییز رخداده چون رؤیا و کابوس به جاهای گمنام سفر خواهند کرد.


جغد طلایی 
نویسنده: حیدر حیدر
مترجم: کاظم آل یاسین 

نظرات