بز سیاه- ابراهیم الکونی




بز سیاه


(1)
«حماده حمراء» را ظرف پنج روز طی کردیم. باران تا رسیدن­ مان به شن­زارهای «فزّان» همراهی ­مان کرد. به مجرد اینکه وارد صحرا و شن­زار شدیم چشم­ مان به تپه­ ها و کوه­ های «زلّاف» افتاد. در بالای تپه­ ها تا چشم کار می­ کرد نخل ­های سر به فلک کشیده چشم نواز بودند.
کنار تپه­ ی شنی و نخل­ های افسونگر ایستادیم. انگاری نخل­ ها در زمستان اندوهگین هستند. اینجا کوهی است که میان «برّاک» و «سهبا» قرار گرفته است.
در فاصله ­ی بین غروب و شفق دو شتر خود را که بر اثر راه رفتن پیوسته دو روز و نیم خسته شده بودند، آزاد کردیم. باد شمالی که از سوی حماده حمراء می ­وزید آرام گرفت. قطره ­های باران همچنان می­ بارید و شن ­های تشنه از هزاران سال «زلاف» آن­ ها را با حرص و شتاب می­ مکیدند. آتش بزرگ­­مان را که در صحرا انگاری حریق بزرگی­ست روشن نگهداریم. تشنه­ ی آتش بودیم چون باران­ حماده حمرا پنج روز ما را از آتش محروم کرده بود. احتیاج به روشن کردن آتش بزرگی داشتیم. من و «مأمون» مثل دو پروانه دور آن می ­چرخیدیم. نزدیکش که می­ شدیم شعله­ هایش ما را می­ سوزاند؛ زمانی­ که دور می­ شدیم احساس همان سرمای پنج روز پیش را می­ کردیم، دوباره به آن پناه می­ بردیم. پس از اینکه مأمون سرحال آمد و بدنش گرم شد پرید تا نان «ملال» را بیاورد. در همان حال آغاز به شرح گوناگونی آسمان را نمود:
- نمی ­بینی؟ سبحان الله. به نظر می­ رسه آسمان به اونایی که احتیاج ندارن بیشتر می­ ده و نیازمندان رو محروم می­ کنه. حماده حمراء از دست باران و گاهی اوقات کوه­ هایش از دست برف به فغان در می ­آیند، ولی زلات تشنه و همیشه محرومه. سهم اون از آسمون چند قطره­ بیش نیس.
او آرد را برداشت، آب را در ظرف ریخت و آغاز به خمیر کردن نمود. این کار را دوست دارد و عاشق پخت نان در صحراست. او بیدرنگ گفت:
- زندگی هم همین­طوره.
حرف­ هایش را دنبال نکردم. از زمانی­ که به شن­زارهای زلاف رسیدیم کلمه­ ای با هم رد و بدل نکردیم. سکوتم هیجان­زده ­اش کرد­، ولی چون معترض تسلیم شده­ ای، گفت:
- سبحان الله، شاید در این کار حکمتی­ باشد که ما از اون بی­ خبریم. و نمی­ خواد ما از اون مطلع شیم!
به خاطر اعتراضش درد پنهانی احساس کردم، ولی دم فرو بستم. شروع به کنار زدن شن ­های خیس نمودم و چال ه­ی بزرگی کندم. چاله ­ای قبر مانند که بدرد پناه بردن از باران و سرما می ­خورد.
زمانی که دستم به کوزه خورد صدای دردناکش را شنیدم که می­ گفت:
- همه چیز برای شمال است. حتی بیش از نیازش باران می­ بلعه، در صورتی ­که صحرا هزاران هزار ساله که تشنه ­ست. سهمش از باران چند قطره بیش نیس.  تو که از دنیای جدید از اروپا گرفته تا امریکا آمدی بگو آیا این عدالته؟!
می­خواستم جوابش را بدهم تا فاجعه­ ای که در حرف ­هایش نهفته است خاموش کنم. ولی خود را با کوزه مشغول کردم. آن­قدر کندم تا دهانه­ ی آن پیدا شد. با اینکه قلبم به ­شدت می ­تیپد  اطرافش را کندم. مادر بزرگم، مادرم و پدرم بارها با تلخی درباره­ ی کوزه ­های پُر از طلا که در صحرای بزرگ پیدا شد ه­اند، حرف زده بودند. امّا هر بار اتفاقی می ­افتد. یک لغزش همه چیز را خراب می ­کند و کوزه را خرد می ­کند. این تنها چیزی است که به یاد می ­آورم. الآن کوزه رو­ب­رویم قرار دارد. گنج. گنج واقعی و آثار باستانی­ ست. ثروتمند و میلیونر خواهم شد. تمام این­ ها به خاطر اخلاصم به صحراست!
شن ­ها را از اطرافش کنار زدم. آن را میان دستانم گرفتم: ترک داشت؛ رنگش خاکستری متمایل به سیاه بود. بدون شک سال­ها زیر شن بودن رنگش را به خاکستری  تبدیل کرده است. درباره­ ی کوزه­ های سفالی پُر از طلا که در صحرای بزرگ پراکنده ­اند، زیاد شنیده بودم. اکنون کوزه در برابر من است. در دستانم. شیفته شده بودم!
با شنیدن سر و صدای مأمون از حیرت خود بیرون آمدم:
- بلافاصله ­باید دنبال بز سیاهی بگردیم. چه گنجی­یه!
- کدام بز سیاه؟
- ­باید بز سیاهی رو قربانی کنیم و خونش را بریزیم، ضروری­ یه.
داستان­ های مادر بزرگم را درباره­ ی کوزه­ های پُر از طلا به یاد آوردم و خشمگینانه و با ناامیدی به مأمون گفتم:
- در این بیابان، از کجا بز سیاه گیر می ­یاری؟
کوزه را کنار آتش و نان را برای گرم کردن روی شن ­های داغ پهن کردم. کتری داشت روی آتش قل می­ خورد. به نظرم آمد که پرسشم مأمون را به خود مشغول کرد. او را سر در گم­ نمود. از این ­رو ایستاد و  تلاش کرد چا ره­ای بیندیشد. در این موقعیت چه کسی می­تواند عاقلانه فکر کند، در حالی­ که کوزه­ای پر از طلا در کنارش قرار دارد ؟
وقتی­ که شروع کردم شن­ ها را از درپوش آن پاک کنم، او پیشنهاد کرد:
- اول باید ببینیم طلا توش هست یا نه.
مأمون بدون اینکه اعتراض جدی کند نزدیک شد و با دودلی آهسته گفت:
برای پیدا کردن بز سیاه تلاش خواهیم کرد. شاید در زلاف با چوپانی برخورد کنیم.
من به برداشتن آهسته آهسته شن­ ها ادامه دادم تا اینکه انگشتانم به لایه ­ی سخت خاکستری رنگی برخورد کرد. کوزه بسته بود!
بی­ آنکه به مأمون نگاه کنم تلاش کردم لایه ­ی خاکستری را بر دارم، ولی نتوانستم: به رغم اینکه کوزه ترک داشت، سفت و محکم بود. ممکن است به خاطر سال­ ها ماندن در لایه­ ی خاکستری رنگ زمین سفت شده باشد!
چاقو را برداشتم و سعی کردم روی ه­ی آن را بردارم. باز کردن لایه ­ی بسته ­ی آن هیجان زده ­ام کرد. خشمم به جنون تبدیل می­ شد. قطعه­ های طلای قدیمی با اندازه و شکل­ های گوناگون، سحرآمیز و افسون­گر که خدا و ارواح ترجیح دادند من مالک آن­ ها شوم، نعمتی است از طرف خدا.!
همان زمان چاقو قلب کوزه را درید. آن ­ها را دیدم... دیدم:
طلای واقعی که برق می ­زد. در چشمانم می­ رقصیدند، چشم را کور می­ کرد، دیده را آزار می ­داد. آن­ ها نه شمش بودند و نه قطعـه­ های طـلا. زیر نور کـم می­ درخشید و چشمان را خیره می­ کرد. نگاهی به مأمون انداختم در چشمانش حرص و ولع عجیبی دیدم. چشم از او بر گرفتم و دوباره به طلاها نگاه کردم. مأمون برای آوردن یک روانداز از وسایل روی هم انباشته ­مان به ­سرعت رفت. به بوی سوخته­ ی چای که به مشامم می­ خورد اهمیتی ندادم. مأمون روانداز را جلو من پهن کرد تا طلاها را روی آن خالی کنم. قطره ­های باران بند آمد و شترها از نشخوار کردن باز ایستادند. هنوز هم آن لحظه را خوب به یاد می ­آورم. فقط سکوت  و نفس­ های کنجکاوانه­ ی پشت سرهم مأمون در گوش­ هایم می­ پیچید.
به راستی کدام یک از ما می­ تواند در مقابل به دست آوردن طلاها  مقاومت کند؟
طلاها را روی روانداز خالی کردم. می­ درخشیدند. می­ درخشیدند. تپه­ ی کوچکی درست کردند. کوزه به محض اینکه از طلا خالی شد در دستانم خورد شد و تکه ­های کوچکش روی زمین پراکنده شدند. تپه­ ی کوچکی از خاکستر کنار تپه­ ی طلای نرم، افسونگر و درخشان که زیر تابش نور چشمان را خیره می­ کرد، درست نمود.
مأمون به ­طور معنی داری به من زل زد. من چشمانم را دزدیدم و به سوی طلاها برگرداندم. مأمون روانداز را دور طلاها پیچاند و آن را محکم با طناب بست و توی توبره چپاند. نفس راحتی کشیدیم ولی چای سوخت. همچنین نان!

(2)
صبح روز بعد پیش از طلوع آفتاب بیدار شدیم. مأمون به تلافی شب پیش که آن را بدون نان و چای گذرانده بودیم، خمیر درست کرد!
من بیرون رفتم تا هیزم بیاورم. بعد از چند دقیقه که بر گشتم مأمون را اخمو یافتم و با نگاهی که خوب می­ شناختم به من زل می­زد و چیزی را از من مخفی می ­کرد. معلوم بود که می ­خواست چیزی بگوید و با آه­ های بلند و آشکارش به خمیر کردن آرد ادامه داد. پیش از اینکه از او بپرسم، توبره را کنارش دیدم. در حالی­ که قلبم به شدت می ­تپید مانند دیوانه­ ای به طرف­ آن رفتم. آن را باز کردم طلاها را به شکل تپه ­ای از خاکستر یافتم!

(3)
شیخ « غوما » پرسید:
- پس از باز کردن کوزه، به نظر شکل خاکستر می­ آمد؟
با هیجان پاسخ دادم:
- نه، طلای واقعی بود و می­ درخشید. در برابر چشمان می ­رقصید.
بدون توجه، حرف­ هایم را قطع کرد، خجالت­ کشیدم:
- پس بدون تردید طلا بود.
سکوتی که فقط صدای وز و وز ملخ ­های واحه آن را به هم می­زد، حکم فرما شد. خجالت­ زدگی خود را فراموش کردم و با پافشاری از او پرسیدم:
- آیا به ضرورت قربانی کردن بز سیاه اعتقاد داری؟
سرفه­ ای کرد و با صدای آهسته ­ای که در آن لحظه عجیب می ­آمد گفت:
- این­طور گفته می ­شود، ولی این نوع طلاها همیشه در جاهایی از صحرای بزرگ پیدا می ­شن که امکان پیدا کردن بز سیاه و حتی بز سفید وجود نداره!
سکوتی دوباره که فقط صدای قل­قل چای سبز آن را می­ شکست برقرار شد. بعد از چند لحظه شیخ غوما چنین گفت:
- اگه موقع باز کردن کوزه طلای واقعی در آن بود و پس از آن خاکستر شد، بنابر این یکی از شماها گناه کاره!
از خودم خجالت کشیدم و سر در گریبانم نهادم. منی که از اروپا و امریکا آمده ­ام. پس از آن شنیدم که مأمون با خشم می­ گفت:
شیخ غوما، چه کسی گناه کار نیس. چه کسی؟!
این بار سکوتی طولانی ­تر از بقیه ­ی سکوت ­ها حکم فرما شد تا اینکه شنیدم شیخ غوما اعتراف می­ کند:
- حق با توست.


نظرات